ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

رفاقت

اشاره: ندارد.

آخر نامه نوشته:
"دل که جهنم، لکن رضایت ندارم که جای ات تنگ باشد."



.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

معیارهای عالی - استدلالهای خالی

اشاره: رند همه اعصار، سعدی، را تنها میتوان با همین نام به خاطر متبادر کرد که "هو الاکبر مما یصفون" و این ارثیه خلافت پروردگارش باشد بر زمین که شأنش - چنان که نوشته اند - اجلّ است از غصب صفات ذوالجلال (هر چند این آخری هم نعت بنده دیگری باشد، مشقشق از کلام مستانه اش) (بدان! اینکه شریک بندگانش نمیخوانند، از عظمت اضطراب بین سوالش و جواب "بلی" است و بس و الا ...). به هر حال، این هم پیاله ای از اقیانوس شیخ ما.


دوستش داری و تشریف "به چشم تو زیباست" بر بالای معشوقی اش بس کوتاه مینمایدت و میخواهی تمایز ناپیمودنی اش بر سایرین را رسوا کنی؛ درست در همین لحظه است که "حرکات دلفریبش" را "متناسب و موزون" میخوانی؛ که اگر دل، فریب خورده است، آن دو دیگر، راه فرار را بسته اند. معیار نسبی که کفایت حال را نکند، معیار مطلق را عیان میکنی و این استدلال با همه بچه گانگی اش، شوق می افزاید. این یک مصراع. باقی را خودت بخوان.


متناسبند و موزون، حرکات دلفریبت/ متوجه است با ما سخنان بی حسیبت


اشک، امان نوشتن در باب "متوجه" و "سخن" و "بی حسیب" را نمیدهد؛ اما بسنده کنم که آن "ما" یعنی مرا در خیل مشتاقان، بی نام و نشان، اذن خطاب شدن میدهی. ببین این تقوای "ترس آلود" را که پیشترها در همینجا گفته بودم در وصف عاشق.


.

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

این خرداد

این خرداد که میگذرد، همراه است با قطع تعلق کاملم از مدارس سمپاد. دیگر هیچ دانش آموزی در هیچ مدرسه ای نیست که معلم-شاگردی کرده باشیم. اهمیت این قضیه را با چراغ خاموش دفن میکنم که دیگر نشود نبش قبر کرد.


"شادی شیخی که خانقاه ندارد"



.

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

غزلی از جنس پختگی

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی میکند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی میکند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی میکند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی میکند

هیچکس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابانها چه فرقی میکند

مثل سنگی زیر آب از خویش میپرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی میکند

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بیوفا! امروز با فردا چه فرقی میکند


فاضل نظری


.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

زلزله

اشاره: این به نظرم مفید و جالب آمد در این شرایط بحران زدگی. مطلب از من نیست. کپی شده است.

در روزهاي گذشته حديثی در رسانه‌هاي ايران مطرح شد و عده‌اي تلاش كردند تا اين مسأله را از ديد علمي تحليل كنند و زير سؤال ببرند. اما آنچه كه مهم‌تر از تحليل علمي اين روايت است، اين است كه چرا كساني كه آن را مطرح نمودند از ذكر ادامه‌ي آن خودداري نمودند؟

پيامبر خدا (ص) فرمود: وقتی زنا رواج گیرد زلزله پیدا شود، وقتی حاکمان ستم کنند باران کم شود و وقتی که با ذمیّان (غيرمسلماناني كه تحت لواي حكومت اسلاني زندگي مي‌كنند) خیانت شود دشمنان چیره شوند (نهج الفصاحه، حدیث 219).


خداوند در قرآن كريم فرمود (بقره - 85)

أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاء مَن يَفْعَلُ ذَلِكَ مِنكُمْ إِلاَّ خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ
آيا به بعضی از کتاب ايمان می‌آوريد و بعض ديگر را انکار می کنيد؟ پاداش کسی که چنين کند در دنيا جز خواری نيست و در روز قيامت به سخت‌ترين وجهی شکنجه می‌شود وخدا از آنچه می‌کنيد غافل نيست.


.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

متجاوز از صدسال پیش

جمع کثیر از خلق ایران به چندین سبب خود را از وطن مألوف بیرون کشیده در ممالک خارجه متفرق شده‌اند. در میان این مهاجرین متفرقه، آن اشخاص باشعور که ترقی خارجه را با اوضاع ایران تطبیق می‌کنند، سال‌ها در این فکر بودند که آیا به چه تدبیر می‌توان به آن بیچارگان که در ایران گرفتار مانده‌اند، جزیی امدادی برسانند. پس از تفحص و تفکر زیاد بر این عقیده متفق شدند که به جهت نجات و ترقی خلق ایران، بهتر از یک روزنامه‌ی آزاد هیچ اسباب نمی‌توان تصور کرد.
---
۱۲۳ سال قبل (۱۳۰۷ هجری قمری)، نمره‌ی یکم روزنامه‌ی «قانون»، چاپ لندن



.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

امید

اشاره: جناب رئیس، جایی چیزی نوشته بودند که شد انگیزه نوشتن این متن.

به بعضی کارها که میکنم، امیدوارم. فکر میکنم با اینها میشود - اگر روز قیامتی باشد - از عذاب گذشت. یکی اینکه به پیرمردی که نصفه شب میز بغلی ام در کافه نشسته است، این احساس را میدهم که جوانی خام و بی تجربه ام تا شروع کند با لذت و هیجان جزئیات خاطره ای را از بایگانی مغزش بیرون بکشد. برای خیرات اموات هم تعجبهای مکرر حین تعریف خاطره را کنار میگذارم.



.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

یادگار دوست

اشاره: از دوست نامه ای رسید به این مضمون.


بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است



.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

غزلی برای روزهای آخر امیدواری

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمانهای اجاری

عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسه های بیخیالی، نیمکتهای خماری

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بیقراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری


مرحوم قیصر امین پور


.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

نامه ای به یک دوست

اشاره: به دوستی عزیزتر از جان، بلکه به خویشتن، نامه ای نوشتم. بخشی از نامه را اینجا کپی میکنم برای ثبت در تاریخ.

به قول اخوان و از زبان شاتقی: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد ...
آن نیاز به محبت که برایت نوشتم، با تپشهای دل، میزند بالا. می آید روی سینه. آتش سینه هم نمیسوزاندش. رد میشود. با بوی تلخی از سوختگی میگذرد و به مشام میرسد. راه را کج نمیکند برود سوی زبان، که فایده ای ندارد. مستقیم میرود سراغ چشم و جزیره ای که مکان خواب بود را آب میگیرد و سحر میشود. این سحر، با آن سحر که با هم از دل شب تار بیرون میکشیدیمش فرق دارد. اینجا سحر، صدای اذان نمی آید ... گاهی صدای عربده مستی به گوش میرسد و هر بار مرا یاد خاطره شهریار با رفتگران می اندازد که سوت میزندند شبها ...



.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

روزگار

اشاره: اینها درد دل نیست که بخوانی. اینها حدیث نفس است. خواندنی نیست.

به گمانم مرد شده ام. سینه را از عشق پیراسته ام. حتی دل هم دیگر نمی تپد. هر روز صبح کوله بار غم را برمیدارم و به دوش میکشم تا صبح فردا که دو ساعتی فرصت درازکشیدنی دست دهد و باز مجبور شوم روی سینه بگذارمش. درب این دیگ را در آن ابعاد که زندگی ام میکشد، قفل زده ام. کلیدش را هم توی دیگ انداخته ام. به شعاع ده هزار کیلومتر خویشاوندی ندارم. به شعاعی چند هزار کیلومتری رفیقی نیست که حرفی بخرد به نیاز نیمه شبی. خواب هم دیگر جواب نمیدهد. باید قانونی شکست. لااقل عبرت جماعت شد. به گمانم مرد شده ام.

به حیثیتم جلوی چشمانم تجاوز کردند. جنازه اش را آتش زدند. و این دیگران. و این دیگران که گناه دیگری را بر پیشانی ام حک کرده اند. راه گریزی نیست. راه گریزی نیست. امیدی نیست. هر چه میبینم دیوار است.

رفیق جان! یقه ام را نگیر به توصیه های مشفقانه ات. میدانم و میدانی که دوستم داری و دارمت. به قول سید حسن حسینی، تا بال نداشتم قفس تنگ نبود. مجبورم بالم را بچینم. زندگی ام مال خودم نیست که ببازمش. پدر و مادری منتظرند. باید زندگی را به دندان هم که شده، حفظ کنم. میدانم اینقدر بینمان فاصله افتاده که حرفم برایت عجیب می نماید.

از اینها که بگذریم، دلم برایت تنگ نمیشود دیگر. درب دیگ را گذاشته ام. به گمانم مرد شده ام.



.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

مفاهیم خاص

اشاره: بعضی مفاهیم هست که همین که بدونیشون، میتونی کاربردهاش رو تو زندگیت پیدا کنی. یکیشون اینه.

امروز یاد گرفتم که انتخاب تصادفی، با انتخاب دلخواه فرق داره. انتخاب دلخواه هم با انتخاب آگاهانه فرق میکنه. اینها که گفتم همشون مفاهیم ریاضی هستن. پس لطفا با لفاظی اشتباه نگیرید.



.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

غزلی برای الهه (!)

چشمان شعر خیره به خطهای جاده است
دختر به شعر میرسد اما پیاده است

دختر نگاه میکند و دوست دارمش
عاشق شدن چقدر بدون اراده است

او مثل شاعرانه ترین حس عاشقی است
او مثل عاشقانه ترین شعر ساده است

قلبم برای عشق به هر کار مشکلی
با یک غرور له شده گردن نهاده است

وقتی که نیست چشم پر از انتظار من
پشت تمام پنجره ها ایستاده است

آه ای خدا چگونه بگویم که کافرم
آه ای خدا، خدای من اسمش الهه است

از دست عشق قافیه را باختم ولی
شعرم به اسم کوچک او تکیه داده است


مرتضی کردی


.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

از متعالیات

اشاره: برای دوستانم که کمتر میشناسند، این آمیرزا جواد آقا، همان است که در قنوت نماز صبح، این دعا را - که در مفاتیح الجنان نیست - میخواند: صبح است ساقیا، قدحی پر شراب کن/ دور فلک درنگ ندارد شتاب کن، تا انتهای غزل. خوش به حال آنانکه به او اقتدا میکردند. البته عجایب این مرد بسیار است. نوشته اند. خواستید، بروید، بیابید و بخوانید.


مرحوم آمیرزا جواد آقای ملکی تبریزی، در مقدمه کتاب شریف المراقبات - که متاسفانه در حد مفاتیح الجنان پایینش آورده اند - نوشته است:

و اى نفس! بدان كه میتوانی نزديكی و رضايت او را در مدت يك روز بلكه در يك ساعت و يك لحظه بدست آوری؛ بشرط اين كه بداند نيت تو در ترك غير خدا و قصد ديدار او صادقانه و پاك است. زيرا او حاضر است نه غايب؛ روآورنده است نه روگردان و مشتاق است نه غير آن. آيا فرمايش خداوند به عيسى (ع) را نشنيدى كه: "یا عیسی! کم اُطیل النظر و اُحسن الطلب و القوم لایرجعون؟" اى عيسى! چقدر چشم بدوزم و نیکو بطلبم و مردمان بازنگردند؟


.

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

غزلی از غریبی

همراه مرغ مسافر، پیغامی از گرمسیر است
میگوید: "اینجا نمانید، این خاکدان زمهریر است"

میگوید: "اینجا نمانید، اینجا که مردان دروغند
اینجا که سرهای خالی، روی شکمهای سیر است"

میگوید: "اینجا نمانید ..."، اما کجا میتوان رفت؟
وقتی که ایمان مردم در بند نان و پنیر است


گفتند: "اینجا نمانید، پابسته ده مباشید
این خانه نااستوار است، این کشت آفت پذیر است"

گفتیم: "پرطاقتانیم" گفتند: "اینگونه بودید"
گفتیم: "فواره ..." گفتند: "فواره هم سر به زیر است"

گفتیم: "ما را چراغی است، روشنگر خانه" گفتند:
"لحنی دگرگونه دارد، بادی که در بادگیر است"


گفتند و باور نکردیم تا آخرین چشمه یخ بست
گفتیم: "زود است" و ماندیم، رفتند و گفتند: "دیر است"

ماندیم تا سال دیگر با مرده هامان بگویند:
"همراه مرغ مسافر، پیغامی از گرمسیر است"


محمدکاظم کاظمی


.

از گذشته ها 2

اشاره: در ادامه پست قبلی، خاطره مرحوم امیری فیروزکوهی از شبی در محضر استاد وحید دستگردی، بدانجا میرسد که مرحوم عبدالحسین شهنازی (برادر علی اکبرخان)، نوازنده تار و مرحوم باقرخان رامشگر، نوازنده اسطوره ای کمانچه به منزل استاد میروند. مرحوم امیری فیروزکوهی از خاطراتش، از صفحاتی که در کودکی از باقرخان شنیده بوده، اشاراتی میکند و بسیار به نیکی یاد میکند.

...
باری، با این سابقه ذهنی از باقر و شنیدن و به یاد داشتن تمام صفحات او و شهرت بسیارش به انواع رنگ و تندی و نرمی آرشه های پرقدرتش، همین که او را در برابر خود دیدم و آن همه خاطره دوران کودکی و لذت و کیفیت صفحات او را در وجود و حضور او مجسم و قهرمان ذوق و خیال خویش را رویاروی خود یافتم، با تمام حواس و کمال دقت متوجه او شدم؛ در حالیکه به تکلیف شهنازی ساز را بر سر دست گرفته و به مقدمات کوک کردن مشغول شده بود. اما به محض اینکه شروع به درآمد کرد و آرشه و پنجه را به حرکت درآورد، کم مانده بود که در تطبیق او با معرفی شده شهنازی به اشتباه افتم و بگویم که این مرد مبتدی نوآموز آن استاد مقتدر دیروز نیست. لکن به زودی دریافتم که این پیرمرد افسرده حال، همان باقرخان قدرتمند فعال است الا اینکه صولت پیری قدرت او را در هم شکسته و چنان دست و پنجه قوی و قهرمانی را به چنین رشته ای از قهر و غلبه فرو بسته است؛ چندانکه آرشه او به آرشه تازه کاری در مشق میمانست و پنجه اش از کندی و واماندگی، بالا و پایین رفتن نمیتوانست. بی اختیار این آیه شریفه از قرآن کریم که میفرماید: "ولقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین" به یادم آمد و در کیفیت تبدل آدمی در عین اتحاد و اتفاق ظاهر و باطن به ضد خود. باقرخان بودن و نبودن به اعتبار جوانی و پیری و زمین پیمایی و زمین گیری. به فکر فرو رفتم آنقدر که مرحوم وحید متوجه من شد و گفت فلانی به چه فکر میکنی؟ خود باقرخان که بهتر از ما متوجه دگرگونی هنرش شده و سر را به زیر افکنده بود، ساز را به کناری گذاشت و گفت: "حالا نوبت این جوانهاست که ما پیران را به فیض برسانند".
...


.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

از گذشته ها 1

اشاره: ایمیلی گرفتم به غایت مسرت بخش. متنی سفید با چهار فایل ضمیمه. یکی از این ضمائم، خاطره ای است که مرحوم امیری فیروزکوهی (پدر زن دکتر مظاهر مصفا) از استاد وحید دستگردی نوشته است. نوشته، دو بخش بینظیر دارد که عینا در این پست و پست بعدی مینویسمشان. این متن در شماره 12 مجله وحید منتشر شده است. به تعابیر دقیق توجه کنید. اینها مثل ریاضیات مهندسی، جایگشتهای بی معنای حروف نیستند. هر چند که این تعابیر دلیل برگزیدگی این پاراگراف نباشند.

...
آن وقتها که جوان بودم و درسی از حکمت و کلام میخواندم، وجود وحید برای من بهترین دلیل از ادله تجرد نفس و دوگانگی جسم و روان بود. چون میدیدم که مردی در سنین میانسالی و کهولت و این اواخر پیری و شیخوخت با جسمی علیل و ناتوان و بدنی رنجور و دردمند، با چنان روحی قانع و خرسند و فکری طالع و بلند، بلاانقطاع کار میکند و هر روز به اندیشه ای بدیع و ذوقی لطیف به دقائقی از معانی مشکلات و رقائقی از حقائق معضلات دست می یابد و خلاصه آن را در طبق اخلاص، عرضه پیشگاه خواص مینماید، که آن جدیت و همت و مداومت در قبول زحمت، دیگر کسان از امثال او را که هم از بلیه مرض و نقاهت به دور و هم از عطیه غنا و ثروت برخوردار و مسرور بودند، میسر و مقدر نیست.
...



.

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

کانون


مدتی است که این عکس، از مراسم تشیع مستر ساعتی، روی صفحه این کامپیوتر نشسته است. چهره ها همه آشنایند. همه غمبارند. دلم برای یکایکشان پرپر میزند. اثر چرخش فصلها را میشود به وضوح دید. همه و همه درست. اما من هنوز نمیفهمم که چرا کانون توجه من، عکس و مستر ساعتی، هر سه به یک نفر ختم میشود. "معلوم نیست بعضیها چون با بقیه فرق دارند، متفاوتند یا چون متفاوتند، با بقیه فرق میکنند. اما آنچه مسلم است، بعضیها متفاوتند." افسوس! اینجا که من هستم، همزبانی نیست که دغدغه ها را قسمت کنیم.


.

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

غزلی حاکی از بدحالی

خواب گم شد، خیال یادم رفت
معنی شور و حال یادم رفت

بغض امسال در گلو ترکید
خنده پارسال یادم رفت

بس که نالیدم از جداییها
خاطرات وصال یادم رفت

واژه هایم کدر شدند و کبود
حرفهای زلال یادم رفت

عشق، این ناگزیر ناممکن
مثل خواب و خیال یادم رفت

در هجوم مخنثان، دونان
صولت پور زال یادم رفت

شیهه اسبها، خروش یلان
بوی وحشی یال یادم رفت

پرکشید از خیال من پرواز
یا نیاز به بال یادم رفت؟

هر چه غیر از سکوت واهی بود
خوب شد قیل و قال یادم رفت

حرفها با تو داشتم اما ...
همه اش ... بیخیال! یادم رفت


استاد محمدرضا ترکی


.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

آرامش در حضور دیگران


پس آن هنگام که شب عاشورا زینب (س) بی تاب شد، پس از دعوت به صبر، فرمود: "هیهات! لو ترک القطا لنام".



.

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

انواع دوستانم

دوستانم را از جهت برخوردشان وقتی که حالم بد است، به چهار دسته، به ترتیب اهمیتشان برایم، میتوانم تقسیم کنم:

1) آنها که وقتی حالم بد است، میفهمند و انتظار ندارم که حال بپرسند. آنها هستند. هستند بدون پرسشی.
2) آنها که وقتی حالم بد است، میفهمند یا نمیفهمند، حتما انتظار دارم که حالم را کلاما بپرسند.
3) آنها که وقتی حالم بد است، نمیفهمند و حال پرسیدنشان را هم نمیخواهم.
4) سایرین.

سراغ ندارم که کسی از دسته ای به دسته بالاتر رفته باشد.



.

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

وصف الحال

مردی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم

بی زلت و بیگناه محبوسم
بی علت و بی سبب گرفتارم

بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم

محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم

بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم

امروز به غم فزونتر از دی
وامسال به نقد کمتر از پارم

یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟

هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از ناله سخت و گریه زارم

بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم

قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم


بخشی از یکی از حبسیه های مسعود سعد سلمان


.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

از گفتن تا شنیدن

اشاره: زمانی، در یک روز تابستانی، به استقبال از غزلی از شهریار با مطلع "پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند/ بلبل طبعم هوای نغمه خوانی میکند"، شعری ساختم که یک بیتش نظر سلطان را گرفت: خواهش دل را نباشد قاصدی سوی زبان/ سینه میسوزد ولی پادرمیانی میکند. هنوز هم چو بید بر سر این ایمان میلرزم.

غیر از آنکه فرمود: "تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت/ من مست چنانم که شنفتن نتوانم" و غیر از آنکه فرمود: "اسطقس فوق اسطقسات"، دیگر گفتنی هست که شنیدنش در کار نیست. و این گفتن نمیدانم چه شد که شد راه گفتنم.

فاش میگویمت اما این بار. نه اینکه تو زبان سرّ نمیدانی؛ به یقین میدانی چرا فالش مینویسم. وقتی مینویسند: کل من علیها فان، تو هم دلت مثل من میگیرد. من و تو را اینطور بزرگ نکرده اند. نه اینکه از فنا ترسمان باشد؛ که غایتمان است. دلمان میگیرد که چرا لا اله مینویسند و الا الله ش فراموش است. باز نه از آن جهت که فناناپذیری پروردگار را نادیده گرفته اند؛ که این بدیهی مستغنی از بیان است. دلمان میگیرد که نمینویسند: و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام.

تازه که نوشتند. به گمانت توجه میکنند که فرقش با "و یبقی وجه ربک ذی الجلال و الاکرام" چیست؟ میفهمند که "ذوالجلال و الاکرام" صفت "وجه" است نه صفت "رب"؟ میدانند که "وجه رب" غیر از "رب" است و همچنان به طرز نابدیهی و غافلگیرکننده ای در صفت "بقاء" با رب شریک است؟

به گمانم اگر بپرسند که چرا آدمیان عکس چهره عزیزانشان را نگه میدارند، در آن کلاسی که بارها در موردش حرف زده ایم، پاسخ همین آیه است. گرچه که به حق فرموده باشد:

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهیم
این هم از آب و آینه، خواهش ماه کردنست



.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

از دردهای بی درمان


چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید


...

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

شاتقی زندانی دختر عمو طاووس

...

گاه اگر بگذاردش غمهای این عالم
عالمی دارد برای همنشین و آشنای خویش

- «هی! فلانی!»

[او همیشه هر کسی را با همین یک "نام" میخواند
اسم و رسم دیگران سهل است، او شاید
غالبا نام خودش را هم نمیداند]

...


از کتاب "در حیاط کوچک پاییز در زندان" مهدی اخوان ثالث


.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

غزلی پر از غمازی

اشاره: از خلاصه کردن اشعار خوشم نمی آید؛ علی الخصوص که از غزلیات شمس باشد. اما به فراخور حال، ابیاتی از این غزل را اینجا مینویسم. کاملش اینجا هست.


مرا عقیق تو باید، شکر چه سود کند
مرا جمال تو باید، قمر چه سود کند

چو مست چشم تو نبود، شراب را چه طرب
چو همرهم تو نباشی، سفر چه سود کند

مرا زکات تو باید، خزانه را چه کنم
مرا میان تو باید، کمر چه سود کند

چو آفتاب تو نبود، ز آفتاب چه نور
چو منظرم تو نباشی، نظر چه سود کند

لقای تو چو نباشد، بقای عمر چه سود
پناه تو چو نباشد، سپر چه سود کند

مرا بجز نظر تو نبود و نیست هنر
عنایتت چو نباشد، هنر چه سود کند

خبر چو محرم او نیست، بیخبر شو و مست
چو مخبرش تو نباشی، خبر چه سود کند

ز شمس مفخر تبریز آنکه نور نیافت
وجود تیره او را دگر چه سود کند


.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

در باب صبر

اشاره: مادرکم - که درود خداوند بر او باد - همواره توصیه ام میکرد به خواندن سوره والعصر؛ میگفت صبر می آورد. علی جهانیان - که عمرش دراز باد - یک روز بین دانشکده برق و مکانیک در پردو در چشمانم نگاه کرد و گفت خدای عالمیان با همه عظمتش با صابران است؛ ان الله مع الصابرین و هر دو گریستیم.


ایوب را به صبر میشناسیم که خداوند او را به صبر در کلامش ستوده است. در تفسیر آیه هشتاد و سوم سوره انبیاء که میفرماید: "و ایوب اذ نادی ربه انی قد مسنی الضر و انت ارحم الراحمین" برخی گفته اند که ایوب دعا کرد؛ بر این روال که "خداوندا بر من سختیهایی رسیده و تو ارحم الراحمینی، بیا و مشکل من را حل کن". حال آنکه عظماء تفسیر میفرمایند آن "واو" در "و انت ارحم الراحمین"، واو حالیه است یعنی ایوب فرمود: "خداوندا در همان حال که تو ارحم الراحمینی، سختیها وجود مرا لمس کردند."

تفاوت را میفهمی؟ به راستی چنین کس را نباید به صبر ستود؟

این را که فهم کردی، فهم کن که برای درک بهتر من و تو گاه به واو هم بسنده نکرده است، آنجا که در سوره انشراح به تاکید فرمود "فان مع العسر یسرا * ان مع العسر یسرا". معیت دو شیء یعنی همراهی دو چیز از یازده وجه مختلف که یکی از آنها زمان است. نه اینکه آسانی بعد از سختی می آید، این دو همراهانند. چشم بگشای. بیشتر اضافه کنم که بار اول با حرف "ف" شروع کرد که ممکن است مقید کند جمله را به ماقبل. پس از سر رحمت، بار دیگر، بی هیچ قید، جمله را تکرار کرد؛ که شبهه ای نماندمان.

بیا با هم بفهمیم.


.

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

تضمین شیدایی

اشاره: از مرحوم شهریار دو تضمین به یادگار مانده است، تضمین غزلی از سعدی و غزلی از حافظ. تضمین غزل حافظ قدری مهجورتر مانده و کمتر دیده ام که بخوانندش. این باشد تحفه ای از درویش.

چون تو کو در چمن حسن، سمن سیمائی؟
یا چو من، ای گل صدبرگ، هزار آوائی؟
تا تو چون چشم غزالان، غزل شیوائی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی
خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی

من که چشمم کرم ابر بهاری دارد
شاخسار طربم حسرت باری دارد
خاطرم گرد غم شاهسواری دارد
دل که آیینه شاهی است غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رائی

اشک، دریا و منش کشتی سیمین لنگر
موجها نقره فشانم ز پس یکدیگر
بو که آهنگ تفرج کند آن افسونگر
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالائی

آتش طور به گوش دل شبگرد شبان
خواند سرّ ادبی محتجب از بی ادبان
گو دلش باز نگوید به زبان ضربان
سر این نکته مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروائی

گو خزف در صف گوهر نبرد راه به گنج
که ترازو نبود جز به کف گوهرسنج
مهره نرد میامیز به شاه شطرنج
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینائی

تا ندای طربم داد به میخانه سروش
سخن توبه زاهد نگرفتم در گوش
وز کف مغبچه ی بزم تو خوش دارم نوش
کرده ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی

دوش جاروی خزان صحن چمن را می رفت
که بهار و گل و بلبل همه حرفی بس مفت
خواب سَروَش به هیاهوی زغن می آشفت
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در میکده ای با دف و نی ترسائی

گر همه شعر عرب معجز جاحظ دارد
ور همه شعبده در موعظه واعظ دارد
خواجه ماست کزین طرفه مواعظ دارد
گر مسلمانی ازین است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی


.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

تبریک سال نو

حالا که قدری شرایط آرام تر شده و هیجان تبریک گفتن های اولیه و زودهنگام فرونشسته، سال نو را به همه دوستان و عزیزان تبریک میگم. امیدوارم که سال پربرکتی برای همگی باشد. سال گذشته سال سختی بود، ان شاء الله که خداوند امسال را سال آسانی قرار دهد.

دوستان عزیزم در ایران را بسیار یاد میکنم. متاسفانه امکان تماس و تبریک فرد به فرد وجود ندارد. لذا برای جلوگیری از تبعیض، از همین تریبون به همه تبریک میگم. خاطرات غم و شادیهایی که در کنار هم بوده ایم، چیزی نیست که با عبور سالیان، غبارآلود شود.

از همگی درخواست دعا و آرزوی خیر دارم.


.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

شنبه که بیاید ...

اشاره: شنبه این هفته آغاز سال 1389 خورشیدی است؛ به قولی قرار است بهاری بیاید از پس زمستانهای سخت و سیاه. برای من که عمری بهارم پاییز بوده است، تجربه متفاوتی است. نمیدانم بوی بهار، شیدائییان را رسوا میکند یا بوی بهارنارنج.


از دوم دبیرستان به این طرف، هر وقت بهار میشد، یاد شعر سعدی در خاطرم زنده میشد که "وقت بهار است خیز تا به تماشا رویم/ تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار" تا اینکه کار جنون به تماشا کشید و شدم دیدنی. نه که ارزش دیدن دارد، که عبرت بینندگان باید. صدای مرحوم شهریار که وارد شد، شنیدم که "بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم هنوز/ چون بهاران میرسد با من خزانی میکند" و اضافه کرد که "من از بچگی عاشق بهار بوده ام" و باز تعریف کرد آن جوراب آویزان کردنها و هدیه گرفتنها را. پیرمرد در هشتادسالگی منتظر بهار بود.

و من سالها بود که بهار را در هیاهوهای زندگی گم کرده بودم. امسال، بهار را میخواهم به فال نیک بگیرم. امسال دیگر باید با دل خونین، لب خندان آورد. امسال شاید برای زیان رسیده، وقت تجارت باشد. امسال شاید از بقیه خداوند نصیبی بر سفره ما جای گیرد. فی الحال، وسط همین نوشتن الکترونیکی، تفالی زدم به حضرت حافظ؛ چنین فرمود که:

صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و خاک نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

ز خانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد


.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

غزلی پر از حماسه

به اعتقاد من خدا یگانه ای مکرر است
یگانه ای که با شمار بندگان برابر است

به اعتقاد من خدا، همان که فکر میکنیم
درست شکل اعتقاد ماست، شکل باور است

گروهی از میان ما خدایشان بزرگ نیست
خدایشان درست مثل شخصشان محقر است

گروهی از میان ما خدای پرغرورشان
همیشه کینه ورز و اخم کرده و ستمگر است

گروهی از میان ما خدای مه گرفته شان
شبیه دیدن از ورای شیشه مشجر است

ولی خدای من، خدای عاشقی که روزوشب
میان چشمه تبسمش دلم شناور است

خدای من بزرگتر است از آنچه فکر میکنند
خدای من از آنچه حرف میزنم فراتر است

خدای من جداست از خدای سختگیرشان
مرا کسی که آفریده یک خدای دیگر است

گناه اگر نمیکنم برای عرض عاشقی است
وگرنه هر گناه پیش لطف او میسر است

کسی درست میشناسد آن بزرگ پاک را
که مثل من تمام عمر با خدا برادر است

به نام نامی یگانه اش قسم که بی گمان
هر آنکه فکر میکند خدا یکیست، کافر است


علیرضا سپاهی لایین

.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

در حکایت ننه علی

اشاره: همه شنیده ایم که فرمود: علیکم بدین العجائز (بر شما باد گرویدن به دین پیرزنان). ببین! این چنین.

پیرزنی بود که از سال 59 تا سال 76 یعنی 17 سال تمام بر سر مزار فرزند شهیدش در بهشت زهرا اوایل توی یک چادر و بعدها به همت برخی بچه ها در یک آلونک زندگی کرد. اسم پسرش قربانعلی بود و او را "ننه علی" صدا میکردند. سال 76 فراموشی گرفت و الان در منزل دخترش در تهران زندگی میکند. زنده برگشتن ز قربانگاه شرط عشق نیست. و تو چه میدانی که 17 سال یعنی چه؟

جواد عزیز در سفرش به ایران، این عکس را از سردر آلونک گرفته و اسمش را گذاشته: The statue of Love.


جستجویمان در اینترنت ما را به این صفحه رساند که عکسی از ننه علی دارد همراه با شرحی از زندگانیش. اما ننه علی، یک زن در یک کالبد نیست. ننه علی، مادر من و توست که هزاران کیلومتر آنطرفتر، غممان را میخورد. آن روز که برای بدرقه مادر یکی از دوستان به فرودگاه رفته بودیم، یاد مادرکم افتادم. امروز هم با دیدن این عکس و این نوشته ها، باز همان یاد اوست که ذهنم را تسخیر کرده است. مادرکم هر روز میرود حرم و برایم و برای دوستانم، با تمام محبتش دعا میکند.


.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

حکایت آن عارف بدنام

اشاره: برخی حکایتهاست که در علن نقل نمیکنند؛ به گمانم از آن جهت که مخاطب باید مخاطب باشد تا درک مطلب کند. این که مینویسم از آن دست حکایتهاست. تعجبی هم نیست از این غمازیها که کار جنون ما به تماشا کشیده است.


میگویند در شهری زاهدی میزیست به غایت پاکیزه خوی؛ معتمد اهل شهر. بازرگانی که برای سفر میرفت، زنش را به زاهد سپرد تا مدتی که نیست خیالش آسوده باشد. بازرگان هنوز بازنگشته بود که روزی زاهد در اندرونی چشمش به زن افتاد و شکیبایی از دست داد. بزرگی به عارفی رهنمونش شد ساکن شهری دیگر. زاهد به امید دوا عازم آن شهر شد. عارفی با آن نشانیها که گفته بودندش، در شهر نیافت. تنها شباهت، با کسی بود ساکن کوی پتیارگان. زاهد، ناامید خود را به منزل او رساند. بر در، شاهدی دید نشسته ساغری ارغوانی به دست؛ درهای خانه گشوده و اطراف خانه مملو از هرزگان. سراغ نشانیها را گرفت، مردی آمد چنان که گفته بودندش؛ مدعی که من همانم که تو به دنبالش آمده ای. زاهد، متعجب، از سرّ شاهد و شراب پرسید و جواب شنید که خمره ای سرکه در دست فرزندم دیدی. زاهد چهل سوال از علوم مختلفه پرسید تا برایش مسجل شد که این مرد همان عارف است. پس پرسید که چرا ساکن این کویی ای مرد؟ عارف لحظه ای درنگ کرد و گفت: حسنش این است که بازرگانان، زنانشان را به ساکن کوی پتیارگان نمی سپارند.


.

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

غزلی پر از تمنا


دیده ای یک نفر پرنده شود، پر بگیرد، بدون سر باشد؟
سایه گستر شود درختی که تنه اش زخمی تبر باشد؟

دیده ای تا کنون پرستویی روی مین آشیانه بگذارد؟
استخوانی بیاید و مثل قاصدکهای خوش خبر باشد؟

فکر کن دیده ای که یک شب ماه، روی دوشش ستاره بگذارد؟
یک نفر بعد رفتنش حتی باز هم بهترین پدر باشد؟

همه شهر میشناسندت، گرچه یک کوچه هم به نامت نیست
من ندیدم هنوز دریایی از دل تو بزرگتر باشد

آنقدر ارتفاع داری که مرگ از تو سقوط خواهد کرد
زندگی بعد مرگ می آید بیشتر در تو شعله ور باشد

هر چه نادیدنی است را دیدی، تا ابد سنت جنون این است
عشق از هر دری بیاید تو، عقل باید که پشت در باشد


رضا نیکوکار

.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

قضاوت و امتحان

امروز قابل مقایسه است با روزهای ناخوشایند. از بدعهدی روزگار است که مجبور به قضاوت شویم. نمیدانم آیا خداوند چنان غیورانه با تمام بندگانش برخورد میکند یا نه. یک لحظه غافل شدن از یادش را با امتحانی ملازم میکند که فریادهای لاتحمّلنا ما لاطاقة لنا به در همین یک قدمی میماند. و البته که خبرمان داده بودند که لایبرمه الحاح الملحّین. کامم از تلخی غم چون زهر گشت.




.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

غزلی برای گریه های سحری

ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در عقبت حال مردمان چون است

به یاد لعل لب و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خونست

ز مشرق سرکوی آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند، طالعم همایون است

حکایت لب شیرین، کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی، مقام مجنون است

از آن دمی که ز چشمم برفت روی عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار؟ که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است


.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

کوانتوم

اشاره: گاهی در خودم چیزهای مهیبی پیدا میکنم. پتانسیلهای مثبت و منفی ای میبینم که حیرتم را برمی انگیزد. هر چه سعی میکنم، نمیتوانم خودم را کامل بشناسم. برایم عجیب نیست که کسی که خودش را بشناسد، خدایش را هم بشناسد.

بعضی چیزها را یاد نمیگیرم. نمیخواهم که یاد بگیرم. میدانم که یاد گرفتنم کوانتومی است. یکبار باید 100 واحد انرژی بگذارم و یاد بگیرم و خلاص؛ اما هزار بار 99 واحد انرژی میگذارم و یاد نمیگیرم. چون نمیخواهم این کوانتوم لامصب را رد کنم. یعنی فرسنگها بیشتر انرژی مصرف میکنم ولی نمیخواهم یاد بگیرم. این بهای نخواستن است.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

برای تبرک

سلام وارث تنهای بی نشانیها
خدای بیت غزلهای آسمانیها

نیامدی و کهنسالهایمان مُردند
در آستانه مرگند نوجوانیها

چقدر تهمت ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: "دیوانه ها! روانیها!

کسی برای نجات شما نمی آید
کسی نمیرسد از پشت ندبه خوانیها"

مسیح آمدنی! سوشیانت! ای موعود!
تو هر که هستی از آن سوی مهربانیها!

بگو به حرف بیایند مردگان سکوت
زبان شوند و بگویند بی زبانیها

هنوز پنجره ها باز میشوند و هنوز
تهی است کوچه از آواز شادمانیها

و زرد میشوند و دانه دانه می افتند
کنار پنجره ها برگ شمعدانیها


پانته‏آ صفایی بروجنی

.

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

دارم سخنی با تو

اشاره: یار موافق، وهنود پوراحمد - که عمرشان دراز باد - اول بار، ماه رمضان پارسال، جایی مطلبی نوشت از سنخ عاشقانه های عیان؛ به ضمیر دوم شخص. البته این بعد از خاطرات رزمنده شهید بود که حکایت میکرد خواننده را به ضمیر دوم شخص. اما پس از آن بود که بارها خطابت کردم به ضمیر دوم شخص. این هم یکی از همانهاست.



بعد از این مدت طولانی که به سراغ این روح رنجور رفتم، کالبدی تهی یافتم، ضعیف و شکسته. در عزای خود، سوگوار بودم که ناگهان حاضر شدی، - بی توجه به حیرت من - تیغ کشیدی و زخم نو بر زخم کهنه نهادی؛ آخر کجای این بیابان هموار کیمنگاه توست؟

یادت هست آن روز که خواندیمت که برایمان طعامی بفرست، جرعه ای از اصوات در کارمان کردی؟ بارها به این خاطر مشوش تر از زلف بیدهای مجنونت فشار آورده ام که آنروز، تو ما را به نهفت خواندی یا ما تو را. افسوس که روایت ما - مثل خود ما - فانی است و آنچه میماند روایت توست؛ و تو میگویی که به نهفت پاسخت گفته ایم. به این بیندیش که شاید چنین نبوده باشد ...

و این البته برای آنکه ناگهانگی نهفت را نمیداند چه سود خواهد بخشید؟

حالا باز من مانده ام و تو؛ و البته تو که نه - ما را بدان بارگاه که بار نیست -؛ این تجلیات متعدد متضادت. آنقدر تنها مانده ام که حتی جراتم نمیشود که بگویم تنهایم گذاشته ای. و چطور ممکن است چنین چیزی گفتن؛ که تو قاصدی میان من و قلبم. باز مرا بیخبر میگذاری از حکمتت؛ تکریم میکنی و مخیّرم میداری به انتخاب راهها؛ و در همه حال میدانی که بینیاز از لطفت نیستم در این دریای تعارضات.

راستی! بیا با هم به تماشا برویم. این کار دارد از جنون میگذرد.

.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

احوالات

بالاخره امروز رفتم صفحه گرامافون شور آقاحسینقلی رو از هارد قدیمی کشیدم بیرون. به همین بهانه گفتم اینجا رو به روز کنم.

.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

پسرک واکسی


نشسته بود پسر روی جعبه اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس

نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت
و گاه بغض صدا میشکست: "آقا واکس؟"

درست اول پاییز هفت سالش بود
که روی جعبه مشقش نوشت: بابا ... واکس ..

غروب بود، و مرد از خدا نمیترسید
و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس

(سیاه مشقی از اسم خداخدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه ها با واکس)

برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده مرد و زنی که: "هاها، واکس -

چقدر روی زمین خنده دار میچرخد"
(چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس -

پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه ماشین رسید، اما واکس -

یواش قل زد و رد شد کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس

غروب بود، و دنیا هنوز میچرخید
و کفشهای همه خورده بود گویا واکس

و کارخانه به کارش ادامه میداد و
هنوز طبق زمان، هر دقیقه صدها واکس ...

کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد حتی واکس

صدای باد، خیابان و جعبه ای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس


پوریا میررکنی

.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

کشور عزیزمان

اشاره: این نوشته، یک نوشته علمی نیست؛ چرا که نویسنده در حوزه مربوط به نوشته تخصصی ندارد و دانشش به مطالعات اندکی محدود است. این نوشته حداکثر نگاه یک دانشجوی دکتری مهندسی برق به یک بحث عمیق سیاسی-اجتماعی است. کاش این مطلب را امیرپویان شیوا یا محسن شریفانی مینوشتند؛ گرچه ممکن است کاملا با من مخالف باشند.


وقتی به جامعه ایران نگاه میکنم، یک گسست عمیق اجتماعی را در میان مردُمم حس میکنم. انگار که این جامعه - که نمیدانم اطلاق این نام پارادوکسیکال با محتوای مطلبم نباشد - به دو جزیره شقه شده است. در یکی از این جزایر، آدمیان تحصیلات میکنند، به تماشای تئاتر میروند، کتاب میخوانند، به دنبال حق ابراز نظر و آزادیهای مدنی هستند و زندگی را در تعامل با دنیاست که تفسیر میکنند. در جزیره دیگر، گرسنگی فرصت تفکر را ازآدمیان گرفته است، هیولای خرافات - از مذهبی و غیرمذهبی - جولان میدهد، دسترسی به منابع بسیار محدود است، اخلاق را سنت عرفی تعریف میکند و تلاش برای بقا اصل اول زندگی است.

دو مساله، این مشاهده و دریافتم از جامعه ام را برایم ناراحت کننده میکند: یکی ذات این دوپارگی اجتماعی و دیگری تعامل این دوپاره با هم. سعی میکنم هر کدام را بیشتر توضیح بدهم. چیزی که اینجا برایم مهم است، این است که خواننده متن توجه کند که اینطورنیست که میان آدمیان جزیره اول و دوم رابطه بهتر و بدتر تعریف شده است و یکی مترقی و دیگری عقبمانده است. آدمیان هر دوی این جزایر بطور یکسان مظلوم/ظالم واقع شده اند.

1) وجود دوپارگی اجتماعی
در یک کشور توسعه یافته بالاخص در نظامهای سرمایه داری، شکاف طبقاتی میتواند توجیه پذیر باشد؛ گرچه دردناک است. حتی ممکن است با قدری چرخش در کلام و بازی با لغات این مطلب را به چندصدایی و آزادی ربط داد و حقوق بشر را نتیجه گرفت؛ یا مثلا مساله را به میزان تولیدکنندگی افراد نسبت داد و نوعی از عدالت - که با تساوی یکسان نیست - را نتیجه گرفت. اما در کشوری مثل ایران که منابع - تقریبا بطور کامل - در اختیار دولت است، این برادر بزرگتر (big brother) است که برای همه تصمیم میگیرد. دوشقگی اجتماعی حاصل طبیعی فرآیندهای اجتماعی معمول - در مقیاس شایستگی - نیست؛ سیاست گذاریهای کلان و خرد برادر بزرگتر نقش موثری در مساله ایفا میکنند.

دردناکتر این است که واژه فریبای "سیاست گذاریهای کلان و خرد" در حد "مرید من" و "دشمن من" فروکاسته شده است. اینکه سعی میشود با جلوگیری از جریان آزاد اطلاعات و جریان آزاد ثروت - که این "جریان آزاد" دومی را به عمد به قرینه لفظی حذف نکرده ام - فضای سالهای مریدانگی را بصورت منطقه ای (local) حفظ شود، نتیجه اش برای حاکمیت حامیان سرسپرده و برای آدمیان جزیره دوم فشارهای معیشتی-اخلاقی است.

از سوی دیگر همین جلوگیری از جریان آزاد اطلاعات و جریان آزاد ثروت، آدمیان جزیره اول را بین حس میهن دوستی و وفاداری به آرمانهای انسانی منگنه میکند. این فشارها باعث میشود که اینان بعضا دست به کارهایی بزنند که با گفته هایشان ظاهری متناقض دارد؛ از مهاجرت به کشورهای خارجی تا وابستگی فکری به تفکرات غیربومی. حس "من میدانم اما مجال نیست" این مردمان را به گوشه های عزلت میفرستد و آهسته آنچنان از دیگران - حتی هم جزیره ای ها - فاصله میگیرند که نظراتشان و اعمالشان به فکاهیات میزند.


2) ارتباطات دو جزیره
مساله دردناک دیگر، مساله ارتباطات مردمان این دو جزیره با یکدیگر است. نگاه کنید که روشنفکر محترم ما، آن دیگری را بسیجی احمق شپشو میداند که روزانه بابت فعالیت موثرش برای حکومت دویست هزارتومان مواجب میگیرد و جلوی آزادیهای مدنی را سد میکند و نگاه کنید به کارگر زحمتکش ما که آن دیگری را عامل تمام ناکامیهایش میشمارد و میپندارد که ثروت این کشور را دارند چپاول میکنند و سهم او را خورده اند. (این الفاظ که گفتم؛ از "روشنفکر" و "بسیجی" و "کارگر" نشانه التزام تعلق کسی به جزیره خاصی نیست. صرفا از تصور عامه وام گرفتم.) پس قابل تصور است که ساکنان جزیره دوم برای پول از آدمیان جزیره اول، و ساکنان جزیره اول برای آزادی از آدمیان جزیره اول متنفر باشند.

از ژستهای تبلیغاتی که بگذریم، یکی دیگری را "جواد" میخواند و برعکس "قرتی". این اتفاق به سادگی دو کلمه چهارحرفی نیست. این یک شکاف عمیق است و عمیقتر میشود وقتی در جامعه مذهب زده - به قول مرحوم آل احمد؛ مثل سن زده - جواد با مذهب و قرتی با لامذهب گره میخورند. و باز کار خرابتر میشود وقتی جواد مذهبی ما در چارچوب اخلاق - بر خلاف تبلیغات مرسوم - دلیلی برای تنفرش از قرتی لامذهب نمی یابد و قرتی لامذهب چنان در فقر بنیان فکری به سر میبرد که همواره خودش را در مقابل جواد مذهبی یک یاغی میبیند.


این البته طرح یک درد دل دوستانه بود تا یک معضل اجتماعی. دوست دارم نظرات شما را هم بدانم. منت میگذارید اگر کامنت بدهید.

.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

غزل 21

اشاره: در کتاب "عشق قابیل است" که مجموعه اشعار مرحوم نجمه زارع را در بر دارد، سه غزل وجود دارد که شاعر آنها را غزل 21 مینامد. ارتباط عمیق بین این سه غزل چیزی است شایان درک.

غزل 21

صدای پچ پچ غم ... خواب من به هم خورده است
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
صدای پچ پچ غم ... هیس! هیس! ساکت باش
سکوت در دل بیتاب من به هم خورده است
تو قاب عکس مرا دیده ای، نمیدانی
نشاط چهره در قاب من به هم خورده است
غم تو را نسرودم وگر نه میدیدی
که وزن در غزل ناب من به هم خورده است
هجای چشم تو را وزنها نمیفهمند
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است

بند 2 غزل 21

دو ساعتی که به اندازه دو سال گذشت
تمام عمر من انگار در خیال گذشت
- ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است ...
نسیم آمد و نشنید و بیخیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره تو ... لحظه ای که لال گذشت
- چه ساعتی است ببخشید؟ ... ساده بود اما
چه ها که از دل تو با همین سوال گذشت
گذشت و رفت و به تو فکر میکنم - تنها -
دو ساعتی که به اندازه دو سال گذشت

بند 3 غزل 21

تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صدسال پیرتر کرده است
تمام خاطره ها پیش روی منند
زبان گشوده به تکرار: او چه نامرد است
- بیا و پاره کن این نامه را نمیبینی؟
دو سال میشود او نامه ای نیاورده است ...
همیشه گفته ام اما نمیشود انگار
دل تو سخت مرا پایبند خود کرده است
تمام میشود این قصه، آه! حرف بزن
فقط نپرس که "لیلی زن است یا مرد است"

.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

اولین دیدار با فیودور

اشاره: بی شک از داستایوفسکی باید نوشت. اگر کتاب "یادداشتهای زیرزمینی" داستایوفسکی را زودتر خوانده بودم، حداقل پنج سال در زندگی جلو بودم. بیخود نیست که او را خداوندگار نویسندگان میشمارند.


کتاب "یادداشتهای زیرزمینی" اثر فیودور داستایوفسکی با ترجمه رحمت الهی - که در واقع یکی از داستانهای کتاب "یادداشتهای روزانه یک نویسنده" است - یکی از کتابهایی بود که جواد عزیز زحمت کشید و از ایران برایم آورد. در سفری که برای کنفرانسی داشتم، فرصتی دست داد تا این کتاب شریف را بخوانم. کتاب از دوبخش با عناوین "تاریکی" و "روی برف نمناک" تشکیل شده است که به طریقی جادویی به هم مرتبط شده اند. شاید وقتی به این موضوع پرداختم. حالا برای دست گرمی، پاراگرافی از بخش تاریکی را با هم بخوانیم:

"لذتی که در اینجا به آن اشاره کردم، لذتی است که از دانایی آشکار و بارز و خیره کننده ای که به ذلت و خواری خود پیدا میکنیم به ما دست میدهد. یعنی آن گاه که میفهمیم دیگر به آخرین سنگر و دیوار رسیده ایم؛ میفهمیم که دیگر کوچکترین راهی برای تغییرمان وجود ندارد و ممکن نیست شخص دیگری جز آن چیزی که هستیم، بشویم. حتی اگر مهلت و ایمانی نیز برایمان باقی مانده باشد، فایده ندارد. دیگر ممکن نیست خود را به وجودی دیگر تبدیل کنیم. هیچ عوض شدنی نیستیم. هر چقدر هم بخواهیم نمیتوانیم. و شاید به این دلیل چنین است که اصلا دیگر صورتی وجود ندارد که ما بخواهیم خود را به آن صورت در آوریم و تبدیل کنیم."

.

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

سفری به سان دیگو

اشاره: دو روز قبل، برای کنفرانسی به سان دیگو در کالیفرنیا آمدم. رضا را - که حالا پزشک حاذقی است - بعد از ده سال در سان دیگو پیدا کردم. حسین و سیدجواد عزیز هم که از قبل اینجا بودند. محمد هم که راهی لوس آنجلس بود، راهش را کج کرد تا شبی را با هم باشیم؛ آن هم شب اربعین. این شرحی است از احوال این سفر، پیش از ترک سان دیگو.


بعضی دردها هستند که قابل توضیح دادن نیستند. تا اینجای قضیه بدیهی است. اصلا بگذار کلمه را عوض کنم. اینقدر از کلمه "درد" کار کشیده ایم که بیچاره از معنا تهی شده است. اصلا از اول مینویسم.

وقتی دوستی را ده سال ندیده ای و آن دیگری را شش سال و آن یکی را یکسال، حتی تصورش را هم نمیکنی که اولا دلتنگی ات به اندازه همان دوستی است که یکروز ندیده ای اش و ثانیا ادامه حرف از همان ده، شش یا یکسال قبل است؛ چنان که از دیروز. انگار این زمان طولانی، آن چیزها که آن شخص را برای تو ممتاز میکند را نمیتواند عوض کند. از سوی دیگرش، یکروز جدایی با ده سال جدایی فرقی نمیکند چون زمان آن چیزها که شالوده تو را میسازد، نمیتواند عوض کند. اگر دوست، دوست باشد.

وقتی مینشینی و با کسی راز دل را به زبانی که شرح آن نتوان در نگاهت زمزمه میکنی و او پاسخت را عمیقتر و رساتر میدهد، خیالت راحت میشود که نیازی نداری که جان بکنی و این حال پریشان را به قالب کلمات بریزی. نمیدانم میدانی یا نه، اما بگذار این یکبار را برای تو توضیح بدهم. وقتی میخواهی چیزی را در قالب بریزی، باید اول ذوبش کنی لابد. پس حال پریشانی میطلبد به قول شاعر، از زلفش پریشان تر. اما بعد ذوب شده را در قالب میریزی؛ تا اینجا هم مشکلی نیست. بعد باید صبر کنی تا سرد شود و از قالب بیرون بیاوری اش. گفتم صبر؟ ...

شب میشود و بعد از هزاران سال تو با دوستانی، شبی خلوتی داری؛ به یاد آن خلوتها. به یاد همه آن یادها که نمیخواهم کلام را معطر کنند در این حال. حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و قسم میخورم که دیشب "و ان یکاد" خواندم. و چرا نخوانم؟ هزاران فرسخ از خانه ام دورم کرده است و دیشب به میهمانی ام فرا خواند. منتها گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست. اینجای قامتمان بی اندام است.

با داستایوفسکی رفیق شدم. حرفهای مرا میزد. از او بیشتر خواهم نوشت. از کلنجارهایش، بالا و پایینهایش و ناپیوستگیهای نوشتاری و گفتاری اش. اما نه! حواسم پرت نمیشود؛ حتی با حرف زدن از داستایوفسکی. چه کنم؟ مرا عاشقی شیدا، فارغ از دنیا، تو کردی، تو کردی. یاد آن بیت افتادم که تصحیحش کردیم اینچنین:

گفتی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم بدهی کامم و جانم نستانی

جانم نستاندی ... این بد روزگار است.

.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

غزلی از برای گریه های فخیمانه

نستعلیق حیرانی

چه خطی مینویسد سرمه بر بادام طولانی
کتابت کن تماشا را به نستعلیق حیرانی

جلا جنگ سم اسبان خراج چشم زخم تو
بگو چشمت کنند آهوسواران خراسانی

رسولان سر زلفت پریشانند از هر سو
به بعثت میرسد هر سوی این گیسو، پریشانی

چه سرخی میکند خنجر خرامیهای رگهایت
انارت را دو قسمت کن؛ شهید اول و ثانی

برقص ای آتش هندو دوات روی کاغذ را
که نستعلیق را شیواتر از آهو برقصانی

فراوان کرده حسنت رونق بازار حالم را
چه حالی دارد از حسن تو بازار فراوانی

سپاه سیب غلتید از طواف کعبه چشمت
که آسیب بلا را از مریدانت بگردانی

چه میگویم؟ نمیگویم؛ که خاموشند درویشان
که خاموشند هنگامی که تو انجیل میخوانی

سلامم را به در آویز و در بگشا به تکفیرم
مسیحای جوانمرگ من از ترس مسلمانی

حافظ ایمانی

.

شبانه‏ گی ها

اشاره: شبها حالم دیگرگون میشود. هر چه به صبح نزدیکتر میشوم، خراب و خرابتر میشود. سعی کرده ام به این محتوا فکر کنم. ممکن است چندبار این مطلب را بنویسم.

روز که دارد تمام میشود، این قلب صاحبمرده شروع میکند به زندگی. بدون توجه به کندشدن ضرباهنگ شهر یا تندشدن فرکانس ستاره ها، به کار خودش مشغول است. به قول مرحوم هایده: شب که از راه میرسه، غربت هم باهاش میاد. و به گمانم از بس تحمل این غربت برای آدمیان سخت است که شب را میخوابند. کیست که نداند خواب - به قول آن یار موافق - "خودکشی موقت" است؟

حالا تصور کن که دوباره حالاتی را که چند سال ازشان فرار کرده ای، دوباره داری تجربه میکنی و در این دیگ جوشان برداشته شده است. حواست پرت است؛ نگاهت خسته است؛ دلت ملتهب است و روحت آبستن. اما ناکامیهای گذشته ترسانده ات. دلت میخواهد جلو اش را بگیری. تجربه اش را داری. میدانی که چطور بر وجودت چنگ میزند. تصویر آن گیاه - که عشقه میخوانندش - بر دور آن درخت خشک - که شیره اش را گیاه مکیده - در نظرت میرقصد. تصمیمت بین دوباره سوختن و دوباره ساختن است. حالا تو جوابم بده: روز کم است که شب هم؟

مستوری میکشدمان. اینست شاید راز این شب. حتی این اشک هم حجاب میشود. به قول شهریار: نور از پس اشک لرزشی داشت. بر ما بار نکن آنچه طاقتش را نداریم. بر ما مسلط نکن آنکه رحممان نمیکند. ای دوست! صدایت زدن را دوست دارم.

البته حق است که جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال، شب فراق نخوابیم لاجرم ز خیال؛ اما اقلا تو بدان که زان شبی که وعده کردی روز وصل، روز و شب را میشمارم روز و شب.

بزرگوار رفیقا! بر این جان خسته رحمی کن.

.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

شعری از سر بغض

کتیبه زیر غبار

خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد
روزی پناه خستگی این دیار بود
آن روزها که پای به هر قله میگذاشت
آن روزها به گرده توفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه زیر غبار بود

*

بین شلوغی جلوی دکه مکث کرد
دعوا سر محاکمه شهردار بود
آن سوی پشت گاری خود ژست میگرفت
(مرد لبوفروش سیاستمدار بود)
از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد
اصرار بر ادامه جنگ انتحار بود
این سو یکی که جزوه کنکور میخرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود ...

*

میخواست تا فرار کند از پیاده رو
میخواست و ... به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده در صدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود.

ابوالحسن صادقی پناه

.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

آیه ای از قرآن

اشاره: چند روز پیش از این نوشته، دوست عزیزی آیه هفدهم سوره سجده را برایم خواند. این نوشتار کنکاشی مختصر است در معنای این آیه از تفاسیر موجود.


"فما یعلم نفس ما اخفی له من قرة اعین جزاء بما کانوا یعملون" (سجده 17)
هیچکس نداند به سزای آن عملها که کرده است، چه مسرتها برایش نهان شده است.

ترجمه من: هیچ تنابنده نداند که به پاس اعمالش، چه چشم روشنی ها نهان است.


نکته اول: بلافاصله بعد از این آیه، آیه معروف "أفمن کان مؤمنا کمن کان فاسقا لایستوون" آمده است که در دعای مشهور کمیل - منقول از امیرالمؤمنین - مذکور است.

نکته دوم: کلمه "قرة" - به معنای زرق و برقی که چشم را جذب کند - به "اعین" - به معنای چشمها - باز میگردد، نه فقط به چشمهای آنها و این نشان میدهد که پاداش وعده داده شده، چشم همه را میگیرد، نه فقط چشم آن کس که به او عطا میشود.

نکته سوم: کلمه "نفس" - به معنی شخص - بصورت نکره آمده است و این دلالت بر اطلاق دارد. به عبارت دیگر، اکیدا هیچکس نمیداند نه اینکه فقط صاحب آن عملها نداند.



از این نکات تفسیری که بگذریم، تعبیر "چشم روشنی" (قرة اعین) جای تامل بسیار دارد. چشم روشنی، چیزی - یا کسی - است که حضورش شعف افزاید. در جای دیگر میفرماید: ما عزیزان افراد با ایمان را به آنها بازمیگردانیم تا چشمشان روشن شود. بیش از اینش را خودت بخوان.

.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

از ابن عربی

این جمله را از اینجا برداشتم:

"ابن عربی به ما می‌گوید اگر کسی در بازخوانی آیه‌ای از قرآن دقیقاً همان معنایی را دریابد که پیشتر دریافته بود، آن آیه را به نحو شایسته نخوانده است- شایسته به معنای سازگار با "حق" کلام الهی- زیرا معانی‌ای که در این سه کتاب [کتاب قرآن، کتاب طبیعت و کتاب نفس انسان] بروز می‌یابند، هیچ‌گاه تکرار نمی‌شوند."

.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

متن سفارشی

اشاره: کرده ام توبه به دست صنمی باده فروش/ که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی. یا؛ حکایت ما دیگر است؛ اگر حوصلتی داری، بنشین و بنیوش.

پشت این میز مطالعه که مینشینم، معمولا به این فکر میکنم که روابط انسانی یکی از جذاب ترین پدیده های این عالم برای مطالعه است. البته از روابط انسانی، ذهنت نرود طرف رابطه دختر و پسر یا از آن طرف رابطه مادر و فرزند، ها! و برمیگردد و به عکس مادرش روی دیوار نگاه میکند. البته من ماهها بعد میفهمم که این عکس مادرش است. این رابطه انسانی که میگویم، آن نیست؛ گرچه آنها را هم اجبارا شامل میشود. انگار که آدمیان چنان از نگاه من و تو متنفرند که این گلدانهای زیبا را روی میزهایشان قرار میدهند که بالاجبار متحمل نگاههایمان شوند. دستم که به گلدان میرسد، جای زخم نگاهها را حس میکند. حتی اینجا مجموعه همه رابطه های دوطرفه و یکطرفه بین انسانها هم - در هر پتانسیلی که دوست داری تعریف کنی - یک زیرمجموعه کوچک تلقی میشود. بلند میشود و سیگار برگ به نظرم کوبایی اش را روشن میکند و فضای اتاق را به دود میکشد. رابطه انسان با اشیاءش - حتی آن اشیاءی که خدا میخواندشان - را هم در همان مجموعه قبلی بگذار تا بپوسد. آشغالها را نبرده ام و نگرانم خانه بو گرفته باشد. اما اینجا دارم به حرفهایش گوش میدهم. رابطه انسان با حالاتش که البته کاردینالی بالاتر از مجموعه قبلی دارد را هم لحظه ای کنار همان چهارپایه، کنار یخچال بگذار و بیا اینجا ...

آمده ام اینجا کنار ساحل اقیانوس اطلس نشسته ام روی این شنهای سفید. سواحل فلوریدا واقعا زیباست. آن پیراهن را که داده بودی، چنان معمولی میان باقی لباسها گذاشته بودمش، که همسفران نفهمیدند. حتی وقتی پوشیدمش. از ساحل دایتونا تا سواحل پالم غربی و نهایتا ساحل میامی را از کنار اقیانوس رانده ایم. ویزایمان اجازه میداد شاید تا کوبا هم میرفتیم؛ علی الخصوص بعد از آن سه ساعت رانندگی روی آب تا جزیره کیوست. میدانی؟ پوشیده نگه داشتن راز از خدا سخت است. باید دلت هم نفهمد، چون او در دل است - و هیچ دلی نیست بی ملال. راستی خانه ارنست همینگوی هم رفتیم. پیرمرد کنار دریایش عظمتی داشت. حتی از آنتونی کویین هم جذابتر. نمیدانم چرا همه جزیره را به غروبش میشناختند. البته بعد دانستم. جزیره هایی که میشناسم همه را بعد از غروب آب میگیرد. مدّ حضورت عجیب گیراست. از چرت افکارم میپراندم: این نسیم خنک از انگلیس می آید تا اینجا. سرتاپایش خیس شده. ستاره دریایی هم گرفته. نمیدانستم بیرون از کارتونها هم دریا به آسمان حسودیش میشود. باز نگاهم به گوشه آستین کوتاه این پیراهن می افتد. همانجاش که پاره کردی به نشان. آه! آن موج را ببین. زمان از مهابتش لرزید.

صندلی کهنه لهستانی از مهابت موج صدایش نیست که میلرزد. این رعشه لامصب چند سالی است به جانم افتاده و نگاه بیفروغش به شکوفه های زردآلو می افتد. با این بندهایی که بسته اندش به صندلی، محال است که هیچ حس غریبی بتواند از درون سینه اش فرار کند. آن سه تار کنار تخت را هم نمیدهند بزند؛ میگویند ممکن است خودش را دار بزند با سیمهایش. احمق ها فرق سیم سه تار را با طناب دار نمیدانند. هر چه التماسشان میکنم نمیگذارند دست بزنم. وقتی مرا در چارچوب در دید، فقط به سه تار اشاره کرد. درآمد دشتی را که زدم، از خوشحالی، دستانش از رعشه ایستادند. پسر! تا قرچه بروی، قلب هم احترام دست را میگذارد. در اوج هستیم هر دو که ناگهان روح میگرید و اشکهایش بر انسان اندوهگین میچکد. قرچه اش میماند برای روز قیامت.

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

از حضورت

اشاره: وقتی، جایی نوشتم که: از لحظه های خوش زندگی میهراسم. همین لحظه های زیبا هستند که میشوند خاطرات حسرت بار آینده. اما بیا حالا این متن را چنین نخوانیم؛ لااقل وقت خواندن به این موضوع فکر نکنیم.


پای تلفن گفتی هر بیست روز یکبار، یک متن برایت بنویسم. انگار که از دیروز تا امروز، بیست روزی بر من گذشت. نمیدانم چرا همیشه از دوری و دلتنگی نوشته ام؛ از جدایی و تنهایی. اینبار میخواهم از حضورت بنویسم. کاش بخوانی.

از حضور نوشتن البته سخت است. مثل اینکه از همین لحظه - که با اجازه ات "آن" میناممش - بخواهم بنویسم. ندیده ای ما آدمیان، کارها را یا در گذشته نقل میکنیم یا به آینده محول؟ هراسمان از "آن" نمیگذارد، تقصیر حنجره نیست. اما حالا میخواهم از "آن" بنویسم؛ از حضورت.

حضورت در زندگی ام، انکارپذیر است. تو که دقت میکنی؛ برای آن دیگری که میخواند تاکید کنم که انکارپذیر نوشته ام نه انکارناپذیر. ببخش مرا که تاکید کردم؛ مخاطب-زده نشده ام، برایم مهمی. چنان حضورت را در هزارتوی وجودم مخفی کرده ام که احدی را چشم دیدن نیست. حالا نفهمیدم که خواستم نزدیکترینم باشی و تو را تا آخرین پرده به خود نزدیک کردم یا خواستم مستورترین باشی و تو را تا آخرین پرده فرو بردم. اما نتیجه حضور دایمت شد در عین انکارپذیری.

شاید راز دانایی و سرپوشی هم همین باشد. آنقدر نزدیکت میکند به خودش که به هزار پرده پوشیده میشوی یا آن یکی؛ آنقدر به هزار پرده میپوشاندت که به او نزدیک میشوی. فرآیندها خیلی پیچیده تر از نتایج است. بیا به نتیجه بسنده کنیم. حاضری و مستور.

بودنت با نبودنت معنا میشود. اگر بودت را غیر نبود ندانند، لابد نیستی یا که من نیستم. نتیجه باز یکی است برای هر کداممان. اما از اینکه کسی سراغت را نمیگیرد، باورم شده است که انکارت میکنند و این میشود باورم که دیگر همواره با من حاضری.

شاید وقتی هم از غیبتت نوشتم؛ اما این نوشته را سودای دیگر است.

وفا نمیکند این عمرها وفای تو را

.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

سحری

اشاره: باز هنگام سحر است و این حال دیگرگون با صدای باران روی سینه ضرب برداشته است. نوشتن میطلبد که بعدش بشود دولاراستی شد و لابد خوابید.


روزهایی هستند که دوستی در آن به تلالؤ نور طلایی خورشید بر چهره ها مینشیند. آنها که در سایه ایستاده اند هم لابد مسحور بازتابش چهره های آفتاب سوخته برخی دیگرند؛ شاید هم در انتظار سودی از این بازار بنجاله.

نه حالم از این تشبیه ها به هم خورد ولی نباید بگذارم کراهت جای شوق را بگیرد. دوباره از اول باید بنویسم.

گاهی دلم برایت تنگ میشود. برای آن دست سنگینت که هزاربار بالا بردی و هیچگاه به صورتم فرود نیامد. مثل تو رفیق کم پیدا میشود. گاهی که کسی خودش را شبیه تو جا میزند، جای آنکه حواسم را جلب کند، پرت میکند بسوی تو. یاد آن عبارت می افتم که:

"بیا حواسمان را پرت کنیم. هر کس دورتر انداخت او عاشقتر است. اول از من شروع میکنیم. حواسم را بده تا پرت کنم."

بعد یاد آخرین دیدارمان می افتم. از کافه نادری بیرون زدیم. تا چهارراه مخبرالدوله پیاده رفتیم و بعد راهمان جدا شد؛ اما چشمانمان جدا نمیشد. یادت هست که ایستاده بودی و نگاهم میکردی که گام به گام از تو دور میشوم؟ تا بالاخره آن تاکسی لعنتی مرا سوار کرد. لحظه ای بودی و بعد دیگر ندیدمت. از همان تاکسی با سوم-بخش وجودمان خداحافظی کردم و اینها همه کمتر از ده ساعت قبل از رفتنم بود.

حالا گاهی به تو نیاز دارم. ما چرا تمام تجربه ها را تمام کردیم؟ چرا هیچوقت به عقلمان نرسید بعضیهایشان را برای سالهای بعد ذخیره کنیم؟ فکر نکردیم که بیحوصله و پژمرده میشویم بی هیجان تجربه های جدید؟ نمیدانم؛ اما کمتر پیش می آید چیز جدیدی پیدا کنم.

اما گاهی دلم برایت تنگ میشود. گاهی مرا دریاب.

.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

غزلی از سر دلتنگی

بیقرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه! بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

پی هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز میپرسمت از مساله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مساله هاست

فاضل نظری

.

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

قاآنی و قزوه

سلام آقای قزوه!

بر تمام بیشرافتی ات سلام. بر تمام بیشعوریت سلام. بر تمام سرسپردگی ات سلام.

امروز شاید نانخور حضرت والا نباشی به خیال خودت. شاید اندیشه کنی که این کرسی را در دهلی نو به سبب لیاقت داده اندت. شاید حتی یادت رفته باشد که چرندیاتت چگونه از وزارت فخیمه ارشاد مجوز میگرفت و چاپ میشد و دیگران در حسرت مجوز ماهها میماندند. امروز سلامت میکنم به بلندای جنازه متعفن اعتقاداتت.

تو همانی هستی که ساحت شعر فارسی را در حریم حرم الهی - با افتخار - به کثافت الفاظت آلودی. خاطرت که هست؟ تو جایگاه خودت را در حد یک هجویه نویس پایین آوردی. گیرم که برای بوش هجویه نوشتی، فرقی میکند؟ آن هم چه هجویه ای ... فضای مقدس شعر را با سخیف ترین وجه، چونان لاتان سرگذر به نجاست آلودی. "پرزیدنتی که سوسک شد"! من به سیاست کار ندارم، به فهم تو از شعر کار دارم. سلامت میکنم به عمق دشنام بارگی و الواتی ات.

اما اینها را قبلا هم گفته بودم. سبب این نوشته، گوهرافشانی جدیدت بود. اول که خود را به عنقا تشبیه کرده ای. وجه شبه این تشبیه را برای نادانانی چون ما بگویی، مزید امتنان است. بعد بیانیه نداده اید که گوش مردم پر است؛ ولی دو پاراگراف نوشته اید. لابد در ذهن حضرتعالی بیانیه چیزیست مشتمل بر صفحات که با درود بر مقام معظم رهبری آغاز میگردد. خودت را در کنار انقلاب و رهبری و مردم دانسته ای با همین ترتیب. بعد خود را در خیمه گاه انقلاب و ولایت دانسته ای و دست آخر هم خودت را کنار مردم دانسته ای. سلامت میکنم بر عمق بینش حماقت بارت.

مردم را هم به دو دسته واقعی و غیرواقعی تقسیم کرده ای. من از دسته دومم. من از مردم غیرواقعی ام. من مجازی ام. این نوشته مجازی است. پدر و مادرم هم مجازی اند. دوستانم مجازی اند. آنها که کشته شده اند مجازی اند. دوستان دربندم مجازی اند. پدران و مادرانشان هم مجازی اند. باتوم و شیشه نوشابه ات حقیقی اند. تو هم حقیقی هستی. حیف آن نان که از گلوی تو- ی به اصطلاح واقعی(!) شاعر - پایین میرود. زمانه میگذرد قزوه جان. نام قاآنی را هم تاریخ به یدک میکشد. نگران نباش. سلامت خواهند کرد به مزدوری و ملیجک پیشگی ات.

.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

مرگ بر نوشتن

اشاره: دوستان از سر لطف میپرسند از زنده بودن این بلاگ. از اینکه زنده بودن بلاگ را از زنده بودن خودم جدا میدانند اما بشدت مرتبط احساس چگونگی دارم. اما بلاگ زنده است و مینویسم و مینویسم و مینویسم ...


اول بار از احمد آقای آشتیانی شنیدم که "به خیره زین لب دوشیزه کام میخواهند" و برایم تشبیه طبع به دوشیزه جذاب بود. بعدتر این مفهوم "کام خواستن" بود که برایم برجسته شد. و البته خودم را قدری تحویل بگیرم؛ الان "به خیره".

اما این نوشتن سخت است ایهاالناس. پیشترها در مرحوم شکوی نوشته بودم در باب نوشتن. از سخن شمس تبریزی که "نوشتن جان کندن است" تا آن حال که میرود از پی نوشته شدن و تا نویسندگی و نوشتن-پیشگی و غیر و ذلک. اضافه کنم این را برای این نوشته که دایره کلمات ثابت است و دایره مفاهیم هر روز گشاده میشود و این را باید از آن گذراند تا بشود نوشته. حالا ببین جان کندن این نوشتن-پیشه را.

لختی فرصت بدهید، مینویسم. شاید حتی دوباره امروز.

.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

به یک دوست

اشاره: دوست عزیزی دوبار نامه فرستاده و من مترصد فرصتی بودم که جوابی بدهم. اما فرصت دست نمیدهد. این را به حرمت "سلام"ی مینویسم که بر ضمایم ایمیلش نوشته بود.


سلام عزیزِ جان. نامه اولت را که فرستادی، سر گیجید و قلب رمبید و قلم خشکید. جواب نوشتن که "سلام و سلامم و سلامتی"، دوای درد من و تو نیست که هیچ، اشتیاقی در خامه هم نمی آفریند برای سیاهکاری. وقتی دیگر میطلبید و مردی دیگر که این دومی سخت نایاب تر از آن اولی است که نیافتمش تا این حال. هنوز این حال عجب - که راه از خرابات بدر نمیبرد - در جان بود که نامه دومت رسید. پسلرزه ها مخربترند. حالا نشسته ام به پاسخی به یک دوست.

اما نوشتن پاسخت مشکل است. نمیتوانم که از حفظ بنشینم و سطر را پشت سطر بپیمایم. باید تصورت کنم که روبرویم نشسته ای و با آن نگاه پر از شور و شرم نگاهم میکنی. بعد باید جمله جمله اش را برایت بگویم و ببینم آن تغییر حالات چهره ات را و آن تکان دادنهای سر و دستت را و بیحوصلگیها و اشتیاقت را و لرزش نحیف آب در چشمانت را و آن پرسشگری و غمازی ها را. و حالا تصور کن که همه این کارها را کرده ام و تو مقابلم نشسته ای و من محو تو شده ام و آن خاطرات که گفتی و خواهم گفت ریخته است به دامانم و یارای حرف زدنم نیست. چطور جوابت را بدهم؟

اما اینجا نوشتن حسنها دارد. اولش آنکه تو را مخاطب نمیگیرم. قبلا هم با دوست عزیزی تجربه اش کردم. اینجا نوشتن راحت تر است. این بود علت تاخیرها و این هم چاره ای که دارد میشود همه چاره هایم.

اما بعد، از "خاطره" نوشتی و از "دل" یاد کردی و هنرهایش. و آن جمله پرسشی که نه استفهامی بود و نه انکاری که آیا خاطرم هست دل را؟ و من "جمله پرسشی" را پس از آن به دایره المعارفم اضافه کردم شاید بالای "جمله عربی". هنرهای دل را که میشمردیم، بخشی را از تو پنهان کردم؛ نه اینکه ندانی؛ نه. اما نخواستم آن حال را با تذکر فاصله ناپیمودنی - که میگویمت اکنون - دگرگون کنم. دل هنرهای فاعلی دارد و مفعولی. از جمله، گرفتن و شکستن را بگیر وجه فاعلی و ربوده شدن و - همان - شکستن را بگیر وجه مفعولی. اما همه اینها که شمردیم، هنرهای دل عاشق است. قربانت بروم؛ حوصله دیگر میطلبد که هنرهای دل معشوق را برشماریم؛ یا فراتر از حوصله. تجربه هایمان عاشقانه است. گفته بودمت که معشوقی سخت تر است؛ نگفته بودم؟

اما خاطره را هم هنرهاست؛ همانطور که گفتی؛ حتی اگر از بخت باژگون ما چون انفاس عیسوی کشنده شود. بیا برشماریم این هنرها را. اما اینبار بیا اول بفهمیم که این خاطره که میگوییم چند دسته هنر دارد. اینبار راه "دل" را نرویم گرچه پشیمانی دارد. خاطره برای من و تویی که یک واقعه مشترک را از سر گذرانیده ایم یک هنر دارد؛ برای من و تویی که فی الحال نمیتوانیم واقعه ای را مشترکا از سربگذرانیم هنری دیگر. و این البته تمام ماجرا نیست. خاطره را برای آنها که حضور نداشته اند، هنرهاست؛ از هم افزایی بگیر تا رشک. و باز اینها همه برای خاطراتی است که از وقایع میگذرند. آن خاطرات که مسبوق به وقایع نیستند را چه کنیم؟ آن تصنیف که بوی تو را میدهد (پاورقی)؛ آن گلایه که فرصتش هرگز پیدا نشد؛ آن راز که نمیدانم و بسیار از این دست ... و اینها تازه آنهاست که در فضای کلمات تصویر دارد. اما آن خاطره که تو هستی با تمام وجودت بدانسان که میتوانم جلو ام بنشانمت و نگاهت کنم را چه کنیم؟

حالا خودت انصاف بده چقدر وقت لازم است تا هنرهای خاطره را برایت برشمارم. آنهم در تنهایی مطلق ناشی از حضور بسیط تو. باز هم انصاف بده که از دو نامه که نوشته ای، هنوز از عهده پاسخ اولین جمله اولین نامه ات برنیامده ام. اما بر این ناتوان آسان نگیر. بنویس و بفرست.

فدایت بشوم. نقش ماندگارت همیشه همراهم است.




پاورقی: برای خواننده ای که تو نیست بگویم که این تصنیف که گفته شد، آن نیست که در حالی خوش با کس بشنوی و آن حال را بر آن نت ثبت کنی. اصلا تصنیف متعینی در کار نیست اینجا.

.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

غزل اصفهانی

اشاره: دیروز یاد این غزل اصفهانی افتادم. اینجا نوشتمش که فکر نکنم مرده ام.


تو دری مچد، دلی من دسّت
نه میشد کندت، نه میشد بسّت

روزی عاشورا، عرقی جلفای
نه میشد خوردت، نه میشد نسّت

تو گلی غمزه جلو چشمی دل
نه میشد بود کرد، نه میشد دس زد

دلی من گربس سمبل الطیبم
شنیدس بودا، آ شدس مسّت

نیمیگم اصّی نبودم عاشق
ولی عشقی تو همه را پس زد

برا من بسّس که تو آلو شی
تا به ما بلکی برسد هسّت

برا من بسّس که گزی آرتی
بخوری من شم آردی لا لثّت

کی میَی نوروز؟ دو هزارا پنج؟
یا نیمه شعبون؟ به چیس قصّت؟

آ دلی سرتق مگه باور کرد؟
نه میشد کندت نه میشد بسّت


بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق