ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

شعری از سر بغض

کتیبه زیر غبار

خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد
روزی پناه خستگی این دیار بود
آن روزها که پای به هر قله میگذاشت
آن روزها به گرده توفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه زیر غبار بود

*

بین شلوغی جلوی دکه مکث کرد
دعوا سر محاکمه شهردار بود
آن سوی پشت گاری خود ژست میگرفت
(مرد لبوفروش سیاستمدار بود)
از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد
اصرار بر ادامه جنگ انتحار بود
این سو یکی که جزوه کنکور میخرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود ...

*

میخواست تا فرار کند از پیاده رو
میخواست و ... به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده در صدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود.

ابوالحسن صادقی پناه

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق