ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

ما و تنکسی که گیو میشود

با بروبچه های شهرها و ایالات دیگر امریکا که حرف میزنم، این جرأت در من ایجاد میشود که بگویم جمعیت ایرانیان آستین - البته بخش دانشجویی اش، چون بقیه را چندان ندیده ام - یکی از بهترین و پرجنب و جوش ترین جمعهای ایرانیان امریکاست. مستقل از اینکه این جمع الان فعالتر شده یا قبلا هم بوده یا نبوده، باید گفت که شرایط فعلی بسیار مطلوب است.

پریروز به مناسبت روز شکرگزاری امریکایی، یک برنامه گردش توسط جمعیت دانشجویان ایرانی برگزار شده بود. واقعا خوشحال کننده بود که تعداد قابل ملاحظه ای از بچه های آستین زحمت کشیدند و مسیر 45 دقیقه ای تا پارکی که خارج از شهر در نظر گرفته شده بود را آمدند. هوا و محیط هم بسیار مناسب یک تفریح خوب بود و به نظرم همه از گذراندن یک روز کامل به زبان فارسی لذت بردند.

یک چیزی که خیلی دیروز برایم جالب بود، همکاری عمومی بچه ها با دوستان برگزار کننده مراسم بود که به نظرم تا حد زیادی از فشارهایی که بر بچه ها میتوانست بیاید کم میکرد. اعتراف میکنم که خیلی رفتارها فراتر از حد انتظارم خوب بود.

یکی از چیزهایی که به نظرم بر رفتار آدمها بسیار تاثیر دارد درجه هواست. پردو که بودم، به دلیل سرمای بیش از حد هوا، اصلا امکان برگزاری مراسمهای بیرون از شهر میسر نبود. تابستان هم که هوا قدری گرمتر میشد، اغلب بچه ها به کارآموزی یا مسافرت رفته بودند. این بود که برگزاری برنامه بسیار مشکل و صرفا در مکانهای مسقف امکانپذیر بود.

دست آخر لازم میدانم که "تنکس" خودم رو به همه بروبچه هایی که این روز قشنگ را به ما هدیه دادند، "گیو" کنم و بگم که این تشکر فقط بابت غذای خوشمزه شون نیست ;)

این هم منم در همون روز. با تشکر از بابک بابت عکس

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

باز هم بازنشر مطالب قدیمی

اشاره: وبلاگ شکوی را به روی همه بسته ام. علتهایی دارد، مهمترین اینکه عزیزی برایم نوشت که آزارنده است. احمد حدادی عزیز بخشی از یکی از پستها را خواسته بود که اینجا بازنشرش میکنم. البته در این بازنشر حق هرگونه دخل و تصرف را برای خودم قایلم. مثلا از این پست پانوشته هایش را حذف کرده ام.


در کلیله و دمنه داستانی است که ضمن آن بوزینه به دیدار باخه میرود ...

باخه گفت: دل چرا رها کردی؟
گفت: بوزینگان را عادت است که چون به زيارت دوستی روند و خواهند که روز بر ايشان به خرمی گذرد و دست غم به دامن انس ايشان نرسد، دل با خود نبرند؛ که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و به اختيار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند و هر ساعت، عيش صافی را تيره می گرداند و عمر هنیء را منغص می کند.


۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

غزلی برای عاشق شدن

اشاره: فکر کنم آن تابستان کذایی را محمدجواد حیدری عزیز بهتر از همه به یاد داشته باشد. همان تابستانی که یکی یکی از مشاغلی که داشتم اخراج شدم. یادم هست که هفته ای دو روز در مدرسه کلاس داشتم و معاملتی البته و این تنها مشغله ام بود در دنیا. هر روز که میرفتم با یک غزل تازه بود و آن شوخیها؛ که بیکار شدی و شاعر. یکی از همان بعدازظهرها بود که که احسان عزیز در حوالی بهارستان، این غزل دکتر شفیعی را بصورت آواز زمزمه کرد. بعدها البته از حنجره خانم آذر پژوهش از سری برنامه های گلها هم شنیدم. غزلی است بسیار شورانگیز در وصف آن فاصله ناپیمودنی.

دارم سخنی با تو، گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز، نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بیمهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی! تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو، گفتن نتوانم

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

ویلیام بلیک

اشاره: محسن خان شریفانی - که عمرش دراز باد - رایانامه ای مرحمت فرموده اند به همراه شعری از ویلیام بلیک انگلیسی که بیا و چیزی در باب این شعر بنویس. به مرگ مولف که اعتقاد نداشته باشی، اول باید ببینی شاعر کیست. اسمش که آشنا میزند، میروم توی ویکیپدیا. تا بفهمم این همان است که "ازدواج بهشت و جهنم" را نوشته، خاطر رفته است به سالهای دبیرستان و نقاشیهای کتاب غزلیات شکسپیر با آن ترجمه های دوزاری و دست دوم فروشیهای انقلاب و آشنایی با مرحوم آقای بلیک. تازه میفهمم که این بزرگوار، علاوه بر نقاشی و آن نقدهای خواندنی اش بر دین رسمی، شاعر هم هست و چه اشعاری. زندگینامه اش را که میخوانم، انگار رفاقت چندهزارساله داریم. مردی که راه حلی برای آشتی سنت و تجدد داشت.

محسن جان! به نظرم اینکه فرستاده ای که من چیزی در باب این شعر بنویسم، منظورت این بوده که چیزی در کلاس و ادبیات خودمان بنویسم. ترجمه ای که فرستاده بودی به نظرم شبیه آن چیزی آمد که به آن ترجمه تفسیری میگویند. گاهی هم به سنت مترجمان اشعار ایرانی، ارتباط عمیق معنایی بین سطور را در نظر نگرفته و هر سطر را جداگانه معنا کرده است. به نظرم روح این شعر، سادگی ای را هدف دارد که تکلف تفسیر نابودش میکند. این است که ترجمه ای از خودم نوشتم. به هر حال این تو و این فهم ناقص من.


زمینه تاریخی شعر: این شعر ظاهرا در سال 1792 ساخته شده است که سالی بسیار پر التهاب برای اروپای غربی بوده است. در پاریس، مردم انقلابی قدرت پادشاه را بسیار محدود کرده بودند و سردمداران بریتانیایی تلاش میکرده اند که از گسترش این شورشها به بریتانیا جلوگیری کنند و لذا قوانین بسیار سخت گیرانه ای را در لندن وضع کرده بودند. به گمانم لغاتی که بلیک بکار برده است، گویای این فشار و تمایل وی برای گسترش موج انقلاب به بریتانیاست.

London

لندن (تیترشه)

I wander thro' each charter'd street
Near where the charter'd Thames does flow
And mark in every face I meet
Marks of weakness, marks of woe

در هر خیابان به زنجیرکشیده شده پرسه میزنم
نزدیک آنجا که [رودخانه] "تیمز" به زنجیرکشیده شده جریان دارد
و بر هر چهره که میبینم، داغی زده است
داغهایی از یاس، داغهایی از غم

شروع بسیار وحشتناک که اختناق از کلماتش میبارد. تکرار مکرر دو واژه charter'd و mark واقعا فضا را برای خواننده تنگ میکند. اینکه به رودخانه هم حکمرانی میکنند و او را در بند آورده اند، به نظرم اوج خفقان سیاسی را نشان میدهد. به نظرم یک ظرافتی در سطر سوم وجود دارد و آن اینکه فعل mark به رودخانه باز میگردد. یعنی این رودخانه به زنجیرکشیده شده است که بر چهره ها داغ میزند. به نظرم خط آخر هم نکته ای دارد. اینکه mark را جمع بسته است در مقابل face که در خط قبل مفرد است، نشان از داغها بر چهره واحد دارد به نظرم. این عمق فاجعه را بیشتر میکند. "هر که بر چهره از این داغ، نشانها دارد".


In every cry of every man
In every infants cry of fear
In every voice; In every ban
The mind-forg'd manacles I hear

در هر خروش هر انسان
در هر کودکی که از ترس میگرید
در هر صدا؛ در هر سکوت
بغضهای فروخورده ذهنی در بند به گوشم میرسد

این بند سراسر از احساسات عمیق و تجربیات پیچیده حاصل از سالها گوش کردن به ندای درون سرچشمه گرفته است. cry در خط اول، به معنای خروش است و با cry در خط دوم که به معنای گریستن است، متفاوت است. چراکه بعید است چیره دستی مثل بلیک، یک کلمه را به یک معنا دوبار تکرار کند؛ آن هم با تکرارهایی که در بند اول شعر داشته است. علی الخصوص cry در هیچکدام از دو بیت، صدای ناشی از خروش یا گریه را هدف ندارد. چرا که در بیت سوم به وضوح همه صداها و سکوتها را ذکر میکند. در خط اول، خروش - نه سروصدای مردمان خروشنده - و در خط دوم کودک - خود کودک، نه صدای گریه اش از ترس - است که به گوش او میرسند و فهم این مطلب، اندک تاملی میطلبد تا زیبایی این بند را با یک تکرار خسته کننده تمیز بدهیم. در بیت آخر این همخانوادگی دور forg'd با forget هم شایان توجه است؛ حداقل برای من.


How the chimney-sweepers cry
Every blackening church appalls
And the hapless soldiers sigh
Runs in blood down palace walls

چنانکه دودکش پاک کن ها میگریند
قامت سیاه کلیساها به لرزه می افتد
و آه سربازان بخت برگشته
در [خطی از] خون از دیوارهای قصر فرومیچکد

به نظرم دوباره بلیک همان بند قبل را اما اینبار نه از بعد احساسی عمیق، که از بعد اجتماعی تر و محسوس تر برای عامه تکرار میکند. سیاه خواندن قامت کلیسا در تناسب با چهره دودکش پاک کن ها که معمولا سیاه است، یک شاهکار به نظرم میرسد. تلخی cry هنوز هم اینجا به مذاق میرسد. کلمه blackening در معنای دورتر به معنی بدنام و بدکاره هم بکار میرود و این به نظرم عمق نفرت بلیک از دین رسمی را نشان میدهد. برایم طول کشید تا ببینم که در خط سوم از کلمه hapless به معنای بخت برگشته (آنکه کنترلی بر وضعیت ندارد) استفاده کرده است نه hopeless به معنای ناامید (آنکه میتواند وضعش را عوض کند). و البته مفهوم سرباز در کنار آه یک میزانسن وحشتناک را تولید میکند. در خط آخر دوباره این فعل Runs که به گمانم به فاعل sigh بر میگردد و این صنعت تشخیص ادبی به نظرم فوق العاده است.


But most thro' midnight streets I hear
How the youthful harlots curse
Blasts the new-born infants tear
And blights with plagues the marriage hearse

اما افسوس که آنچه نیمه شبان در خیابان میشنوم
چگونه نفرین روسپیان جوان
صدای گریه کودکانِ نوزاد را درمی نوردد
و نعش طاعون زده همخوابگی را زنگ‏اندود میکند

بند آخر به نظرم عمق درد شاعر را بیان میکند؛ گذار از ایده آل ذهنی شاعر به فضای رئال اجتماعی. و این روسپیگری که سمبل از دست رفتن معصومیتها و اصالتهاست. و البته روسپیگری را به معنای عامتری از رابطه جنسی بکار میبرد. توالد ایده های التقاطی که راهی به جایی ندارند و لعاب گونگی شان حسابی آرزده خاطرش کرده بوده به نظرم. اشاره خط اول به خیابانهای نیمه شب در مقابل خیابانهای به زنجیرکشیده شده بند اول، به نظرم نوعی تضاد را دنبال میکند که شاید از آرامش شب ناشی شده باشد. تاکیدش بر جوانی روسپیان در خط دوم نکته قابل تاملی است، همانطور که تاکید new-born را بر infant افزوده است در خط سوم. اما خط آخر بسیار برایم ثقیل الفهم است. فکر نمیکنم به درستی فهمیده باشم که منظورش چه بوده است.



از نظرات بند به بند که بگذریم، بلیک را در کنار پروین اعتصامی طبقه بندی کنیم، به نظرم بد نباشد. شباهتهای بسیار در اشعارشان میشود یافت. ترکیب مضمون اجتماعی با آن روحهای وحشی که ناگهان تو را در دریایی از احساس غرق میکنند، موضوع مشترکی بین ایندو باید باشد. البته من پروین را بیست سال است که میشناسم و بلیک را به عنوان شاعر سه روز. شاید هم دقیقا به همین دلیل باشد که این مقایسه را انجام میدهم! و ببخش محسن جان که اینقدر آدمها مرا مسحور میکنند که به جای نقد شعر به نظاره شاعر پرداخته ام. به هر حال این بود همه بضاعت ما.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

شکایت

یارو اومده واسه ما - که با کپل عاشق نارنجی شدیم - "لکچر" میده که عشق چیه و آدم چطور باید مساله رو "منیج" کنه. یکی نیست بگه برادر من! ما که با لبخند اخبارگوی تلویزیون "فال این لاو" میشیم باهاش، این حرفها به چه دردمون میخوره؟

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

شور در یک پرده

اشاره: انتظار ندارم این نوشته در هیچیک از دوستان جوانترم که روزی با هم معلم و شاگرد بوده ایم، حس حسد برانگیزد. هر کدامتان که خاطراتتان را مرور کنید، مشابه این لحظات را پیدا میکنید و همه تان میدانید که برایم عزیزید.



میزی را تصور میکنم در یک رستوران، آیس پک، زیرزمین کباب ترکی نشاط در ستارخان، کافه نادری یا هر جای دیگری که میشود یک میز باشد و این توصیفات که خواهم گفت. دور میز، من نشسته ام و عماد محصل افشار و امیرمحمد جذبی و علی کاظم زاده و محمد خوشینی و احمد حدادی. به نظرم من در طول میز نشسته ام، روبه رویم، سمت راست عماد نشسته و سمت چپ علی. محمد کنار من است. احمد، سمت چپ من در عرضی از میز نشسته که به من نزدیکتر است و امیرمحمد هم در آن یکی عرض میز. خلاصه کنم، از سمت راست خودم، محمد، امیرمحمد، عماد، علی و احمد.

نمیدانم چه چیز سفارش داده ایم که منتظریم برایمان بیاورند. اما تا بیاورند، شروع میکنم با عماد در مورد خواص آدمهای بالای 120 کیلو حرف زدن. البته از آن خواصی که انگار دارم یکی یکی برای افراد دور میز پیغام میفرستم. عماد را کرده ام در و دیگران را دیوار. عماد هم شروع میکند به شیرین گویی. گاهی یک چیزهایی هم میگوید که مرا نمی آزارد، اما میفهمم که بعدش از امیرمحمد خواهد پرسید که آیا مرا آزرده است یا نه. البته امیرمحمد هم عمرا جواب به درد بخوری به طفلک نخواهد داد. همینطور که من و عماد داریم حرف میزنیم و هی بیشتر شورش میکنیم، علی با آن چشمهای دل سیاهش دارد ذوق میکند و میخواهد چیزی بگوید. احمد یک کلمه را گرفته و الان دارد توی احساسش با خودش کلنجار میرود. امیرمحمد هم که ریز ریز میخندد. محمد اما، بیحوصله میشود. این حرفها برایش اصلا جذاب نیست.

احمد که توی احساسش فرو رفته است، سوژه خوبی است برای اینکه موضوع را عوض کنم. یک شعر سعدی میخوانم و به احمد نگاه میکنم. اینقدر این بشر سرشار از احساس است که از چشمانش نزدیک است سرازیر شود. عماد دارد در کله اش به این فکر میکند که چطور این بیت را تغییر دهد که هم بخنداندمان و هم به حال احمد عیانتر نزدیک باشد. محمد در یک لحظه حالش عوض میشود ولی به روی خودش نمی آورد. علی فکر میکند رفیقش تنها مانده، غیرتش میجوشد و یک تیکه ای در دفاع از احمد می اندازد. امیرمحمد هم نمیدانم دارد به عشوه های زیرلب فکر میکند یا خنده های پنهانی.

علی که تیکه می اندازد، فرصت را غنیمت میشمرم. برای دو رزمجوی پیر که سالها با هم مصاف کرده اند، مبارزه لذت بخش است. علی الخصوص که بدانی، که هر کداممان سپر خواهیم انداخت به وقتش. همینطور که بحثمان بالا میگیرد، امیرمحمد نگران میشود. عماد میخواهد مزه بریزد و موضوع را عوض کند. احمد ساکت است و گوش میدهد. محمد هم از بعد از شعر سعدی انگار اینجا نیست.

بالاخره عماد مزه اش را میریزد و گارسون هم که از راه میرسد. در یک ردوبدل نگاه بین من و علی، سپرها هوا میشود. غذا را که روی میز میچینند، اینقدر به محمد تعارف میکنم که معذب شود و قدری عصبانی. امیرمحمد هم که انگار حواسش هست که دارم چکار میکنم، توطئه هایم را خنثی میکند. از احمد غافل شدم. نمیدانم در چه حال است. تقصیر این حالت عجیب محمد شد.

شروع میکنیم در مورد غذا حرف زدن. محوریت بحث از دستم در میرود. عماد و احمد شروع میکنند به کل کل. علی هم بین دو رفیقش و در مقابل من - که یک ایکس به هر حال فرق دارم - سعی دارد، جاهای زمخت مساله را صاف و صوف کند. محمد هم سر ذوق آمده و هی به عماد تیکه می اندازد. من و امیرمحمد هم داریم به این فکر میکنیم که ما دوتا سر این میز بیشترین فاصله ممکن را از هم داریم.

رو میکنم به امیرمحمد و شروع میکنم در مورد عقاید ضاله مان حرف زدن. همینطور که هی سرش را تکان میدهد و میخندد، عماد فرصت بسیار مناسب را مغتنم میشمرد تا یک خاطره از برادرش که در مریلند - که او "مریمستان" میخواندش - تعریف کند و دو سه تا بگذارد رویش و ربطش بدهد به عقاید ضاله ما و داستان انبیاء. علی دارد از صمیم قلب برای هدایت ما سه نفر دعا میکند. احمد به نظرم شاکی است از این حرفها و محمد دارد آرام غذایش را میخورد و احتمالا به لیست یک نفری اش فکر میکند.

غذا که تمام میشود و زمزمه خداحافظی میخواهد بلند شود، وقتش است که از اطلاعاتی که از محمد دارم، سوء استفاده کنم. میدانم که محمد شعر میسازد. ازش میخواهم که برایمان بخواند. میخواند و عجیب حظ میکنم از آن وزنهای شکسته و قوافی خراب که نشان میدهد حالش چطور بوده وقت ساختن. احمد که به وجد آمده، شعری از سعدی به گمانم میخواند. علی هم یک بیت از یک شاعر گمنام که ممکن است از بچه های مسجد محله شان بوده باشد میخواند که بنیادمان را میکند. امیرمحمد یک چیز عربی خفنی که تازه در کوچه لبنانیهای مسجد مروی یاد گرفته برایمان میگوید. و اما عماد. و اما عماد که هیچ نگفتنش چیزی از پیچیدگی حالی که در ما ایجاد میکند، کم نمیکند. دست آخر هم میخواهند من چیزی بگویم. مکثی میکنم و میگویم: من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست/ بر من چو عمر میگذرد، پیر از آن شدم.

و میرود تا سالها بعد که دوباره میزی پیدا کنیم.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

بازنشر نوشته قدیمی

اشاره: این متن را مدتی (مدتها) پیش در فیسبوک نوشتم. جواد عزیز پای مطلب قبلی کامنتی گذاشته بود که به نظرم اومد بد نیست بیارمش اینجا بازنشرش کنم.



مساله اجزاء

گاهی چنان میشود که دل را گرو میگیرند یا شاید گرو میدهیم - و این گرو شاید مختصر گروگان باشد - البته. نمیدانم آیا همواره چنین است یا آنچه تا کنون بر من هموار شده است، چنین است، اما هموار(ه) واسطه ای هست که دلالت میکند بر آن معنی متعالی که نه فقط از ظرف کلمات و بیان که در ظرف وجود نیز نمیگنجد. این مطلب راجع به آن واسطه هاست.

بعضی از این واسطه ها اجزاء دارند. وجود اجزاء باعث میشود بتوانیم مهابت یک واسطه را بشکنیم. اساسا از روشهای مهم حل مساله، همین تقسیم و حل است. چون ظرفمان گنجایش آن واسطه را به تمامی ندارد، آن را به اجزاءی میشکنیم که هر کدام به تنهایی در ظرفمان بگنجد و بتوانیم آن را درک کنیم. اما اینجا موضوع دیگری هم پیش می آید و آن این است که پس از شکستن به اجزاء، باید بتوانیم رابطه بین اجزاء را هم درک کنیم. یعنی اگر چیزی را به اجزاء بیش از حد کوچک بشکنیم، آن وقت روابط بین این اجزاء چنان پیچیده میشود که باز ممکن است از درک آن عاجز شویم. بیایید نتیجه بگیریم که منحنی درک-اجزاء در صفر بینهایت، در بینهایت، بینهایت و در این بین جایی مقدار حداقلی را به خود میگیرد. به این معنا، برای درک یک واسطه، حتی در ساده ترین شکلش، حداقلی از درک لازم است. یا: نه چنین است که هر کس هر چیز را بفهمد. که البته شاید بدیهی جلوه کند؛ گرچه نیست



مثلا فرض کنید آن واسطه، تابلوی شام آخر داوینچی باشد! میتوانید اجزای آن را مثلا عیسی (ع)، حواریون، مریم مجدلیه، میز و آنچه بر روی آنست و ... بگیریم. این شاید آسانترین راه جزء بندی این اثر برای درک است



اما مثلا به تصویر این دخترک نگاه کنید. اینجا دیگر نمیتوان با اجزای ساده به درک تصویر رسید. اینجا لازم است بیننده اثر بتواند جزئیات عمیقتری نظیر آن هاشورهای اطراف کلاه دخترک، یا چگونگی نمایش زبان دخترک بین دو ردیف دندانهایش و یا تناسب زاویه ای دو سفیدی درون چشمهای دخترک را درک کند. به این معنی درک این اثر، مستلزم درک اجزای بیشتر و درک ارتباطات مهیب این اجزا نظیر محو شدن موهای دخترک در هاشورهای پشت صحنه است



اما حالا در این تصویر اصلا تفکیک نوع اول، راه به بیراهه میبرد. تفکیک نوع دوم هم در اینجا به درک اثر کمک نمیکند. اینجا موضوع به نظر من قابل تفکیک به اجزاء نیست. اینجا فقط یک چیز وجود دارد: شعف دخترک. درک این موضوع به نظر حقیر، سهل و ممتنع است. مهیب و بدیهی است.

البته دقت کنید که این مثالها واقعا بی نقص نیستند. اما سعی کردم در حد وقتی که داشتم، مثال مناسب را ارایه کنم. در موسیقی هم احتمالا میتوان این مثالها را جست.

جستجو برای یافتن واسطه های بسیط که به اجزاء قابل تفکیک نباشند، به شخصی شدن واسطه می انجامد و البته چه بسا واسطه ای که برای کسی بسیط و برای دیگران مرکب است. مواجهه با بساطت به نظرم باعث حیرت میشود و این حیرت از شدت حضور سرچشمه میگیرد و اینجا میفهمیم که چرا برخی در این عالم همیشه حاضرند و برخی غایب و برخی هم در حال نوسان. باز می اندیشم که واسطه بسیط، در واقع بیواسطگی است، اما چون شعورم به آن نمیرسد، به عنوان یک حدس رهایش میکنم.

پ.ن. برهان صدیقین به نظرم همین واسطه بسیط است

پونکتوم


کسی میدونه پونکتوم این عکس کجاست؟ من حتی به سیگار خاموش لای انگشتان زن فکر کردم؛ ولی اون هم نیست.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

هجوم پرسشها

ببخش اگر جواب نامه ات را اینجا میدهم؛ به قول خودمان علی رئوس الاشهاد. نمیتوانم خصوصی برایت بفرستم. اینجا نوشتن، از بار مخاطب قراردادنت کم میکند برایم. چهارنفر دیگر که بخوانند و دو تا کامنت هم که بیاید زیر این نوشته، خیالم راحت میشود که از بار خطابت خلاص شده ام.

اما اینکه درمورد پارک و بازی کودکان نوشته بودی، وادارم میکند که اعتراف کنم من هم گاهی به آسمان نگاه کرده ام. آسمانی که ستاره ای نداشت؛ مثل همان پارک که دخترکانی ندارد که تاب بازی شمیم موهایشان را تا عمق مغزت فرو ببرد. مثل مدرسه خالی در ایام عید. مثل بهجت آباد.

بعد تصور کن پیر محنت آبادی را. یا معلم جوان دلداده را. یا خودم را و خودت را. اعتراف میکنم که یکبار حالت چشمانم را از بازتابش کم رمق شیشه دفتری که رو به حیاط خالی بود دیدم. مسحورکننده بود. نگذریم. آسمان را میگفتم؛ آسمان سیاه شب. همانکه ستاره نداشت. در یک لحظه - از آن لحظه ها که مثالش شاید بشود یک نت شکسته "ر" در سلمک شور - دیدمش در آن تاریکی. مهابتی داشت بدون آن آذینها. مهابت عریانی.

میدانی این شهر آستین خیلی جاهای خوبی دارد. جاهایی دارد که شبها میشود در تاریکی بیست دقیقه برانی و بعد در تاریکی و سکوت محض، از ماشینت پیاده شوی و آنقدر نعره بزنی که نفست بند بیاید و سرفه امانت را ببرد. مثل تفرش است؛ نزدیک آشتیان.

گسست عمیق ادبیاتمان با ادبیات عامه. معنایی که بر معنا افزوده نمیشود؛ بلکه از تراش معنای قبل، بیرون میزند. "بشر" که برایمان معنایش قدسی شده است ولو شخصیت فصل اول رمان "کلبه عموتام" باشد و این غیر از آن اومانیته است؛ گرچه نخواهیم فرقش را عیان کنیم و "فاصله" که برایمان خلا بین دو چیز نیست، که چیزی بین دو خلا است.

و این آدمها از کیرکگارد تا ویرجینیا وولف و از سعدی تا شهریار و این اسباب از اینترنت تا گرامافون و از قلم تا حنجره و این اتفاقات از مرگ تا حرمان و از افتادن پرنده تا پژمردن گل و این فصلها از پاییز تا بهار و از "از" تا "تا"؛ از جان ما چه میخواهند؟

و باز همان آوار بی پاسخی و بلاتکلیفی.


این هم نمکی که شهریار در هشتادسالگی بر زخم ما میریزد:

چه دلی که برجبینش همه داغ بی نصیبی
چه گلی که بر نگینش هم نقش بیوفایی

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

ام‏روز (به خط کورش خان)

امروز از صبح چند خاطره بیربط به هم از نظرم رد شد.

اول یاد آن دشتی ای افتادم که دوست فرهیخته عزیز جناب امیرخان سعیدی نیا با واخوان "لا" آخرشبها میزد و آن زمزمه های بیابانی که بر نت شاهد شکسته تکیه میداد. اگر اینجا را میخواند، مزید منت است که اثر پنجه را با نغمه حنجره ترکیب کند و برایم بفرستد. گرچه هنوز از عهده آن آواز افشاری برنیامده باشم.

دوم یاد روزهای فوت خدابیامرز سینا صدیقی افتادم و اینکه آن روزها چقدر گل خریدم. از تاج گل و دسته گل و ... به نظرم تمام گلهای مدرسه و رفقا برای آن مراسم را من از گلفروشی خریدم. نه اینکه پولش را من دادم ها. یک گل سرخی هم یادم هست فردای دفنشان که از مراسم شب قدر رفتیم بهشت زهرا، سرخاکش پرپر کردم که عجیب فکر کردن به آن گل پرپر کردن، داغ آن روزها را برایم زنده میکند.

سوم یاد کارگاه حرفه و فن مدرسه راهنمایی علامه حلی افتادم که با محمدرضا میبدی ساعتها "علی مولا علی مولا علی لم لم (؟)" گوش میکردیم و کار میکردیم زیر اون شیروانی سرد. از این آهنگهای هندی-پاکستانی که الان که دارم مینویسم اصطلاحش یادم نمی آید.

این هم وضع ام‏روز.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

ننوشتن

به جان عزیزت رفیق جان کله ام پر از حرفه. میخوای موضوعاتش رو هم بهت بگم که باورت بشه. البته تو که خود منی، باورت نمیشه نداری؛ ولی خب اینها تو ذهنمه:

1) در تاثیر فصلها بر روان
2) در باب ترس آمیخته با یاس
3) گیسوان دخترک مست خیابان ششم آستین
4) کشش و کوشش
5) شعرها
6) ظرفیتهای جدید انسانی

کله ام پره. دلم خالیه. مغزم به نوشتن میره. دستم نمیره. خلاصه ننوشتن اینجوریاست.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

دلیل آوری

"و دلیل آوری شیوه کسانی است که برنمی تابند مهابت پرسش را"

گرفتار این جمله هستم در اکنون.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

اسطوره ساعتی


می آمد سر کلاس. آرام و مهربان. گچ میریختیم توی فنکوئل که وقتی می آید بگوییم گرممان است و برود فنکوئل را روشن کند و تمام لباسش گچی بشود. بس که آرام و مهربان بود. تازه این پفکهای پنج تومانی آمده بود. وسط کلاسش زیرمیز پول جمع کنیم و یکی برود از بوفه یک گونی پفک بخرد و بیاید که زیر میز خش خش کنیم و بخوریم. بس که آرام و مهربان بود. آخر کلاسها همیشه تمرین فونوتیک بود: "دِ دِ دِسک". میگفت و تکرار میکردیم. تکرار که نمیکردیم. یکی در میان عوضی میگفتیم که ریتم را بچرخانیم طرف ریتم دیگری. بس که آرام و مهربان بود.

فعال و سرزنده بود. آن وقتها که نه فتوشاپی بود و نه حتی پینت ویندوز، عکسهایش را میبرید و کنار برج ایفل و پیزا مونتاژ میکرد. حتی یکبار برایم توضیح داد که چطور اینکار را میکرد. بس که فعال و سرزنده بود. فارغ التحصیل که شدیم، یکبار آلبومهایش را برایم آورد و خاطرات سالها زندگی اش را با هم مرور کردیم. حسرت نمیخورد. بس که فعال و سرزنده بود. از مدرسه کلیمیان و تدریس زبان تا داستان عشقی که اول و آخر بود ظاهرا برایش. تا کوهنوردی، تا نگهداری مادر و مدرسه علامه حلی. همه را با یک انرژی تعریف میکرد. بس که فعال و سرزنده بود. پای برگه های دیکته مهر صدآفرین و هزارآفرین میزد. بس که فعال و سرزنده بود. بازیش با کلمات برای یاد دادن اهمیت استرس را چه کسی از یاد میبرد؟ انبارداری ...

همیشه در مدرسه انگلیسی حرف میزد. ما که صبحها میرفتیم ببینیم که کدام معلم نیامده که مدرسه را بپیچانیم و برویم کتابخانه آی پی ام، صدایش از ته دفتر میخکوبمان میکرد که "آل تیچرز آر پرزنت." نپرسیده میدانستمان. یادم هست که یکروز بعد از مدرسه هم مسیر شدیم. هم مسیری با یک الف بچه اول دبیرستان هم مکافاتی است. در مورد هنر حرف زدیم. من فارسی میگفتم و او انگلیسی جواب میداد. تا اینکه رسید به شعر حافظ. اول بار بود که فارسی حرف زدنش را شنیدم. برای کسی که تقریبا تمام روز انگلیسی حرف میزد، آن لهجه عجیب به نظرم رسید.


زلزله بم که شد. رسم انگلیسی حرف زدنش را شکست. برای جمع کردن کمک برای مردم بم، یک سخنرانی فارسی گذاشت. در مورد تفاوت "لوک" و "سی"، تفاوت "هیر" و "لیسن" حرف زد و چه عمیق بود حرفهایش.

آخرین بار که رفتم مدرسه برای خداحافظی پیش از آمدن به امریکا، گفتم استاد میرم امریکا زبانم خوب میشه میام باهاتون انگلیسی حرف میزنم. لبخند زد و گفت ولی من باهات فارسی حرف میزنم و من خندیدم. مثل بچه هایی که نمیدانند دنیا دوراهی دارد، دوری دارد، جدایی دارد، مرگ دارد. (بیلمزدیم دون گله ر وار، دونوم وار/ ایتگین لیخ وار، آیرلیخ وار، ئولوم وار). و حالا استاد! خبرمان میرسد که دیگر فارسی هم با ما حرف نخواهی زد. شاید خداوند گلایه هایت را شنید. همان گلایه ها که از تغییر اوضاع و بچه ها داشتی. روحت شاد. دلمان شکست.

رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

حقیقت

ویرجینیا وولف در جایی نوشته: "حقیقت اینست که ... نه! فکر نمیکنم بدانم حقیقت چیست."

حالا گاهی که فشارها زیاد میشود، می آیم بگویم که "یک عمر ..." بعد فکر میکنم که "نه! فکر نمیکنم بدانم یک عمر یعنی چه."

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

شاعرانگی

هنرمند فرهیخته ایرانی به دلیل محدودیتهای متشرعین از موسیقی و پیکرتراشی و نقاشی بریده شده است. رقص و نمایش هم که مطرود خداوند شارعان بوده است. تکنولوژی هم آنقدر پیشرفت نداشته که رمان بنویسد و تکثیر کند. هنرمند فرهیخته ایرانی مجبور بوده است حرفش را موجز و مختصر بصورت موزون به شعر بکشد تا سینه به سینه بچرخد و بماند. اینست که ایرانی تاوان همه چیز را از شعر میکشد. و این شعر چه مرهمی است الحق.

حالا بیا چند خط شعر بخوانیم. بگذار روحمان قدری نوازش بگیرد.

ناگزیر از سفرم، بی سروسامان چون "باد"
به "گرفتار رهایی" نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟ مگر میشود از خویش گریخت
"بال" تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه "مردم" نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که "یاران" ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد


و این هم یک تک بیت از همان شاعر:

موج با خاطره صخره به دریا برگشت
کمترین فایده عشق، پشیمانی ماست
فاضل نظری کتاب "آن ها"

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

روی زمین

با فرهنگ ایده آلیسم بزرگ شده ایم. بت سازی و بت پرستی، مسلک ماست؛ بشنو جاهلیت مدرن. مساله جایی بغرنج میشود که به روابط انسانی میرسیم. ایده آل رفاقت، ایده آل محبت، ایده آل عشق، ایده آل زندگی و ایده آل و ایده آل. با فرهنگ رئالیسم بزرگ شده اند. ساختارشکنی و بدبینی مسلک آنهاست؛ بشنو مدرنیته جاهلی. مساله البته همانجا بغرنج میشود.

قهرمانان ما که گویی نه مشغله مادی دارند و نه حتی مشغله غیرمادی، بر اسب یکه شان سوارند و میدان را غبارشان گرفته است. و مقصود از مشغله غیرمادی را بگیر پرستیژ و شغل و حرمت اجتماعی تا - اگر دلت نمیهراسد - عزت نفس. و چه کرده است عقل که مطرود میشود چنین؟ الا اینکه از ارزیدن میپرسد. آیا آنکه چنینش هستی، می ارزدت؟ این بخش محذوف داستان ایده آلیته است.

این فیلمها را دیده ای؟ که پسرک، دخترک را تا دم در خانه میبرد و از هم جدا میشوند. فیلم کات میخورد و بعد فردا را نشان میدهد که دوباره ایندو یکدیگر را میبینند. اینکه در طول شب بر آندو چه میگذرد، بخش محذوف داستان رئالیته است.

اما آنچه بخشهای محذوف را از تیررس چشمان ما پنهان میکند، هنرمندی اسطوره ساز، در تراش داستان است. داستانپرداز متبحر ما چنان معشوق را ارزنده و چنان عاشق را گرفتار تصویر میکند که نتوانی بر ایده آلیسم و رئالیسمش خرده بگیری. از آنسوی چنان حال نزار عاشق را شکوهمند و چنان چهره معشوق را دلربا به تصویر میکشد که آرزوی تو میشود چنان عاشق ایده آلی و چنین معشوق رئالی.

این مقدمه باشد تا تفصیل بعد.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

در باب دلالت

با حکایت دل شروع کنیم که هر چه گفتیم جز حکایت دل، در همه عمر از آن پشیمانیم. و البته حکایت دل، همان داستان واحد عاشقان است که بواسطه جلوه های متعددش، روایات نامکرری دارد. با صد هزار جلوه برون آمدی که من/ با صدهزار دیده تماشا کنم تو را. و می ستایم تلاش خستگی ناپذیر مردمان را برای شنیدن روایت نامکرر دیگر.

اما بعد ...

از قول استاد وام بگیرم که در سه گانه عشق و عاشق و معشوق، اولی همواره حقیقی، دومی همواره مجازی و سومی گاهی حقیقی و گاه مجازی است. و این کلام چقدر فاصله دارد با آنکه رایج است. خواهرکم یکبار در بلاگش دفاعیه ای برای معشوقان عالم نوشته بود، عجیب خواندنی. و بس ستمها میرود بر معشوق.

مولوی که به حق فهم بسیاری از این پیچیدگی را مدیون او هستیم، حکایتی دارد در مثنوی بس غریب. حکایت کنیزکی که در تب عشق غلامی میسوزد و پادشاه که عاشق کنیزک میشود و او را از غلام جدا میکند. کنیزک مریض میشود و طبیبان چاره را این میبینند که پادشاه غلام را به کار سخت گیرد تا چهره اش دیگرگون شود و مهرش از دل کنیزک برود. پادشاه چنین میکند و کنیزک دل میبرد و سلامت میشود. مولوی نتیجه میگیرد که عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود.

نتیجه مولوی، در نگاه اول منطقی مینماید. اما آنچه از نظر دور مانده است، "دلالت" است. مثلا اگر یک صندلی را به شما نشان بدهند، این صورت دلالت بر صندلی میکند و این مفهوم است که به ذهن میرسد. تابلوی نقاشی یک گل، دلالت بر گل دارد و حواس ما را تحریک میکند. طبیعتا بوم سفید و چند سطل رنگ که این نقاشی از آن ساخته شده، چنان دلالتی ندارد. همان نقاشی را هم اگر بسوزانیم، دیدن بوم سوخته، آن حس را ایجاد نمیکند. آیا این دلیل بر مجاز حس است؟

چهره غلام، دلالتی دارد برای کنیزک. چهره غلام آن تجلی خاص است که برای روح کنیزک خلق شده. حال اگر آن دلالت را از بین ببریم، آیا دلیل این است که عشق، مجازی بود؟ و این به نظرم بزرگترین خطا است. عشق همواره حقیقی است حتی اگر معشوق مجاز باشد. این حقیقت دلالت است که حقیقت عشق را نتیجه میدهد.


انتهای کلام را مزین میکنم به این قول عرب:

حیث ان المعشوق یجذب العاشق من حیث لایعلمه و لایرجوه و ما کان یخطر بباله ابدا، لایظهر من تلک الجذبة فی العاشق الا خوف ممزوج بالیاس مع دوام الطلب

چون معشوق، عاشق را جذب میکند از جایی که نمیداند و به آن امیدی ندارد و به ذهنش هرگز خطور نمیکند، از آن جذبه چیزی در عاشق نمیماند مگر ترسی آمیخته با یاس، همراه طلب دائم.

و این ترس آمیخته با یاس مجال دیگری میطلبد.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

دوباره نوشتن

اولین کسی که دیگر ننوشت، محمد بود. بعد حاج احسان هم دیگر ننوشت. چیزی نگذشت که امیرمحمد هم نوشت که دیگر نمینویسد. خودم هم از شکوی نوشتن افتادم. دون توپولو که نوشتن را کنار گذاشت، تا همین اواخر امیدمان به مست راستین بود که او هم عطای نوشتن را به لقایش بخشید. امیرپویان و سیما هم بسیار کم کار شده اند؛ نمیدانم امسال کدام سیب را میخواهند از باغشان بچینند. تصمیم گرفتم دوباره بنویسم.

این روح آبستن را قابله ای باید.

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق