ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

آیه ای از قرآن

اشاره: چند روز پیش از این نوشته، دوست عزیزی آیه هفدهم سوره سجده را برایم خواند. این نوشتار کنکاشی مختصر است در معنای این آیه از تفاسیر موجود.


"فما یعلم نفس ما اخفی له من قرة اعین جزاء بما کانوا یعملون" (سجده 17)
هیچکس نداند به سزای آن عملها که کرده است، چه مسرتها برایش نهان شده است.

ترجمه من: هیچ تنابنده نداند که به پاس اعمالش، چه چشم روشنی ها نهان است.


نکته اول: بلافاصله بعد از این آیه، آیه معروف "أفمن کان مؤمنا کمن کان فاسقا لایستوون" آمده است که در دعای مشهور کمیل - منقول از امیرالمؤمنین - مذکور است.

نکته دوم: کلمه "قرة" - به معنای زرق و برقی که چشم را جذب کند - به "اعین" - به معنای چشمها - باز میگردد، نه فقط به چشمهای آنها و این نشان میدهد که پاداش وعده داده شده، چشم همه را میگیرد، نه فقط چشم آن کس که به او عطا میشود.

نکته سوم: کلمه "نفس" - به معنی شخص - بصورت نکره آمده است و این دلالت بر اطلاق دارد. به عبارت دیگر، اکیدا هیچکس نمیداند نه اینکه فقط صاحب آن عملها نداند.



از این نکات تفسیری که بگذریم، تعبیر "چشم روشنی" (قرة اعین) جای تامل بسیار دارد. چشم روشنی، چیزی - یا کسی - است که حضورش شعف افزاید. در جای دیگر میفرماید: ما عزیزان افراد با ایمان را به آنها بازمیگردانیم تا چشمشان روشن شود. بیش از اینش را خودت بخوان.

.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

از ابن عربی

این جمله را از اینجا برداشتم:

"ابن عربی به ما می‌گوید اگر کسی در بازخوانی آیه‌ای از قرآن دقیقاً همان معنایی را دریابد که پیشتر دریافته بود، آن آیه را به نحو شایسته نخوانده است- شایسته به معنای سازگار با "حق" کلام الهی- زیرا معانی‌ای که در این سه کتاب [کتاب قرآن، کتاب طبیعت و کتاب نفس انسان] بروز می‌یابند، هیچ‌گاه تکرار نمی‌شوند."

.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

متن سفارشی

اشاره: کرده ام توبه به دست صنمی باده فروش/ که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی. یا؛ حکایت ما دیگر است؛ اگر حوصلتی داری، بنشین و بنیوش.

پشت این میز مطالعه که مینشینم، معمولا به این فکر میکنم که روابط انسانی یکی از جذاب ترین پدیده های این عالم برای مطالعه است. البته از روابط انسانی، ذهنت نرود طرف رابطه دختر و پسر یا از آن طرف رابطه مادر و فرزند، ها! و برمیگردد و به عکس مادرش روی دیوار نگاه میکند. البته من ماهها بعد میفهمم که این عکس مادرش است. این رابطه انسانی که میگویم، آن نیست؛ گرچه آنها را هم اجبارا شامل میشود. انگار که آدمیان چنان از نگاه من و تو متنفرند که این گلدانهای زیبا را روی میزهایشان قرار میدهند که بالاجبار متحمل نگاههایمان شوند. دستم که به گلدان میرسد، جای زخم نگاهها را حس میکند. حتی اینجا مجموعه همه رابطه های دوطرفه و یکطرفه بین انسانها هم - در هر پتانسیلی که دوست داری تعریف کنی - یک زیرمجموعه کوچک تلقی میشود. بلند میشود و سیگار برگ به نظرم کوبایی اش را روشن میکند و فضای اتاق را به دود میکشد. رابطه انسان با اشیاءش - حتی آن اشیاءی که خدا میخواندشان - را هم در همان مجموعه قبلی بگذار تا بپوسد. آشغالها را نبرده ام و نگرانم خانه بو گرفته باشد. اما اینجا دارم به حرفهایش گوش میدهم. رابطه انسان با حالاتش که البته کاردینالی بالاتر از مجموعه قبلی دارد را هم لحظه ای کنار همان چهارپایه، کنار یخچال بگذار و بیا اینجا ...

آمده ام اینجا کنار ساحل اقیانوس اطلس نشسته ام روی این شنهای سفید. سواحل فلوریدا واقعا زیباست. آن پیراهن را که داده بودی، چنان معمولی میان باقی لباسها گذاشته بودمش، که همسفران نفهمیدند. حتی وقتی پوشیدمش. از ساحل دایتونا تا سواحل پالم غربی و نهایتا ساحل میامی را از کنار اقیانوس رانده ایم. ویزایمان اجازه میداد شاید تا کوبا هم میرفتیم؛ علی الخصوص بعد از آن سه ساعت رانندگی روی آب تا جزیره کیوست. میدانی؟ پوشیده نگه داشتن راز از خدا سخت است. باید دلت هم نفهمد، چون او در دل است - و هیچ دلی نیست بی ملال. راستی خانه ارنست همینگوی هم رفتیم. پیرمرد کنار دریایش عظمتی داشت. حتی از آنتونی کویین هم جذابتر. نمیدانم چرا همه جزیره را به غروبش میشناختند. البته بعد دانستم. جزیره هایی که میشناسم همه را بعد از غروب آب میگیرد. مدّ حضورت عجیب گیراست. از چرت افکارم میپراندم: این نسیم خنک از انگلیس می آید تا اینجا. سرتاپایش خیس شده. ستاره دریایی هم گرفته. نمیدانستم بیرون از کارتونها هم دریا به آسمان حسودیش میشود. باز نگاهم به گوشه آستین کوتاه این پیراهن می افتد. همانجاش که پاره کردی به نشان. آه! آن موج را ببین. زمان از مهابتش لرزید.

صندلی کهنه لهستانی از مهابت موج صدایش نیست که میلرزد. این رعشه لامصب چند سالی است به جانم افتاده و نگاه بیفروغش به شکوفه های زردآلو می افتد. با این بندهایی که بسته اندش به صندلی، محال است که هیچ حس غریبی بتواند از درون سینه اش فرار کند. آن سه تار کنار تخت را هم نمیدهند بزند؛ میگویند ممکن است خودش را دار بزند با سیمهایش. احمق ها فرق سیم سه تار را با طناب دار نمیدانند. هر چه التماسشان میکنم نمیگذارند دست بزنم. وقتی مرا در چارچوب در دید، فقط به سه تار اشاره کرد. درآمد دشتی را که زدم، از خوشحالی، دستانش از رعشه ایستادند. پسر! تا قرچه بروی، قلب هم احترام دست را میگذارد. در اوج هستیم هر دو که ناگهان روح میگرید و اشکهایش بر انسان اندوهگین میچکد. قرچه اش میماند برای روز قیامت.

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

از حضورت

اشاره: وقتی، جایی نوشتم که: از لحظه های خوش زندگی میهراسم. همین لحظه های زیبا هستند که میشوند خاطرات حسرت بار آینده. اما بیا حالا این متن را چنین نخوانیم؛ لااقل وقت خواندن به این موضوع فکر نکنیم.


پای تلفن گفتی هر بیست روز یکبار، یک متن برایت بنویسم. انگار که از دیروز تا امروز، بیست روزی بر من گذشت. نمیدانم چرا همیشه از دوری و دلتنگی نوشته ام؛ از جدایی و تنهایی. اینبار میخواهم از حضورت بنویسم. کاش بخوانی.

از حضور نوشتن البته سخت است. مثل اینکه از همین لحظه - که با اجازه ات "آن" میناممش - بخواهم بنویسم. ندیده ای ما آدمیان، کارها را یا در گذشته نقل میکنیم یا به آینده محول؟ هراسمان از "آن" نمیگذارد، تقصیر حنجره نیست. اما حالا میخواهم از "آن" بنویسم؛ از حضورت.

حضورت در زندگی ام، انکارپذیر است. تو که دقت میکنی؛ برای آن دیگری که میخواند تاکید کنم که انکارپذیر نوشته ام نه انکارناپذیر. ببخش مرا که تاکید کردم؛ مخاطب-زده نشده ام، برایم مهمی. چنان حضورت را در هزارتوی وجودم مخفی کرده ام که احدی را چشم دیدن نیست. حالا نفهمیدم که خواستم نزدیکترینم باشی و تو را تا آخرین پرده به خود نزدیک کردم یا خواستم مستورترین باشی و تو را تا آخرین پرده فرو بردم. اما نتیجه حضور دایمت شد در عین انکارپذیری.

شاید راز دانایی و سرپوشی هم همین باشد. آنقدر نزدیکت میکند به خودش که به هزار پرده پوشیده میشوی یا آن یکی؛ آنقدر به هزار پرده میپوشاندت که به او نزدیک میشوی. فرآیندها خیلی پیچیده تر از نتایج است. بیا به نتیجه بسنده کنیم. حاضری و مستور.

بودنت با نبودنت معنا میشود. اگر بودت را غیر نبود ندانند، لابد نیستی یا که من نیستم. نتیجه باز یکی است برای هر کداممان. اما از اینکه کسی سراغت را نمیگیرد، باورم شده است که انکارت میکنند و این میشود باورم که دیگر همواره با من حاضری.

شاید وقتی هم از غیبتت نوشتم؛ اما این نوشته را سودای دیگر است.

وفا نمیکند این عمرها وفای تو را

.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

سحری

اشاره: باز هنگام سحر است و این حال دیگرگون با صدای باران روی سینه ضرب برداشته است. نوشتن میطلبد که بعدش بشود دولاراستی شد و لابد خوابید.


روزهایی هستند که دوستی در آن به تلالؤ نور طلایی خورشید بر چهره ها مینشیند. آنها که در سایه ایستاده اند هم لابد مسحور بازتابش چهره های آفتاب سوخته برخی دیگرند؛ شاید هم در انتظار سودی از این بازار بنجاله.

نه حالم از این تشبیه ها به هم خورد ولی نباید بگذارم کراهت جای شوق را بگیرد. دوباره از اول باید بنویسم.

گاهی دلم برایت تنگ میشود. برای آن دست سنگینت که هزاربار بالا بردی و هیچگاه به صورتم فرود نیامد. مثل تو رفیق کم پیدا میشود. گاهی که کسی خودش را شبیه تو جا میزند، جای آنکه حواسم را جلب کند، پرت میکند بسوی تو. یاد آن عبارت می افتم که:

"بیا حواسمان را پرت کنیم. هر کس دورتر انداخت او عاشقتر است. اول از من شروع میکنیم. حواسم را بده تا پرت کنم."

بعد یاد آخرین دیدارمان می افتم. از کافه نادری بیرون زدیم. تا چهارراه مخبرالدوله پیاده رفتیم و بعد راهمان جدا شد؛ اما چشمانمان جدا نمیشد. یادت هست که ایستاده بودی و نگاهم میکردی که گام به گام از تو دور میشوم؟ تا بالاخره آن تاکسی لعنتی مرا سوار کرد. لحظه ای بودی و بعد دیگر ندیدمت. از همان تاکسی با سوم-بخش وجودمان خداحافظی کردم و اینها همه کمتر از ده ساعت قبل از رفتنم بود.

حالا گاهی به تو نیاز دارم. ما چرا تمام تجربه ها را تمام کردیم؟ چرا هیچوقت به عقلمان نرسید بعضیهایشان را برای سالهای بعد ذخیره کنیم؟ فکر نکردیم که بیحوصله و پژمرده میشویم بی هیجان تجربه های جدید؟ نمیدانم؛ اما کمتر پیش می آید چیز جدیدی پیدا کنم.

اما گاهی دلم برایت تنگ میشود. گاهی مرا دریاب.

.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

غزلی از سر دلتنگی

بیقرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه! بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

پی هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز میپرسمت از مساله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مساله هاست

فاضل نظری

.

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

قاآنی و قزوه

سلام آقای قزوه!

بر تمام بیشرافتی ات سلام. بر تمام بیشعوریت سلام. بر تمام سرسپردگی ات سلام.

امروز شاید نانخور حضرت والا نباشی به خیال خودت. شاید اندیشه کنی که این کرسی را در دهلی نو به سبب لیاقت داده اندت. شاید حتی یادت رفته باشد که چرندیاتت چگونه از وزارت فخیمه ارشاد مجوز میگرفت و چاپ میشد و دیگران در حسرت مجوز ماهها میماندند. امروز سلامت میکنم به بلندای جنازه متعفن اعتقاداتت.

تو همانی هستی که ساحت شعر فارسی را در حریم حرم الهی - با افتخار - به کثافت الفاظت آلودی. خاطرت که هست؟ تو جایگاه خودت را در حد یک هجویه نویس پایین آوردی. گیرم که برای بوش هجویه نوشتی، فرقی میکند؟ آن هم چه هجویه ای ... فضای مقدس شعر را با سخیف ترین وجه، چونان لاتان سرگذر به نجاست آلودی. "پرزیدنتی که سوسک شد"! من به سیاست کار ندارم، به فهم تو از شعر کار دارم. سلامت میکنم به عمق دشنام بارگی و الواتی ات.

اما اینها را قبلا هم گفته بودم. سبب این نوشته، گوهرافشانی جدیدت بود. اول که خود را به عنقا تشبیه کرده ای. وجه شبه این تشبیه را برای نادانانی چون ما بگویی، مزید امتنان است. بعد بیانیه نداده اید که گوش مردم پر است؛ ولی دو پاراگراف نوشته اید. لابد در ذهن حضرتعالی بیانیه چیزیست مشتمل بر صفحات که با درود بر مقام معظم رهبری آغاز میگردد. خودت را در کنار انقلاب و رهبری و مردم دانسته ای با همین ترتیب. بعد خود را در خیمه گاه انقلاب و ولایت دانسته ای و دست آخر هم خودت را کنار مردم دانسته ای. سلامت میکنم بر عمق بینش حماقت بارت.

مردم را هم به دو دسته واقعی و غیرواقعی تقسیم کرده ای. من از دسته دومم. من از مردم غیرواقعی ام. من مجازی ام. این نوشته مجازی است. پدر و مادرم هم مجازی اند. دوستانم مجازی اند. آنها که کشته شده اند مجازی اند. دوستان دربندم مجازی اند. پدران و مادرانشان هم مجازی اند. باتوم و شیشه نوشابه ات حقیقی اند. تو هم حقیقی هستی. حیف آن نان که از گلوی تو- ی به اصطلاح واقعی(!) شاعر - پایین میرود. زمانه میگذرد قزوه جان. نام قاآنی را هم تاریخ به یدک میکشد. نگران نباش. سلامت خواهند کرد به مزدوری و ملیجک پیشگی ات.

.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

مرگ بر نوشتن

اشاره: دوستان از سر لطف میپرسند از زنده بودن این بلاگ. از اینکه زنده بودن بلاگ را از زنده بودن خودم جدا میدانند اما بشدت مرتبط احساس چگونگی دارم. اما بلاگ زنده است و مینویسم و مینویسم و مینویسم ...


اول بار از احمد آقای آشتیانی شنیدم که "به خیره زین لب دوشیزه کام میخواهند" و برایم تشبیه طبع به دوشیزه جذاب بود. بعدتر این مفهوم "کام خواستن" بود که برایم برجسته شد. و البته خودم را قدری تحویل بگیرم؛ الان "به خیره".

اما این نوشتن سخت است ایهاالناس. پیشترها در مرحوم شکوی نوشته بودم در باب نوشتن. از سخن شمس تبریزی که "نوشتن جان کندن است" تا آن حال که میرود از پی نوشته شدن و تا نویسندگی و نوشتن-پیشگی و غیر و ذلک. اضافه کنم این را برای این نوشته که دایره کلمات ثابت است و دایره مفاهیم هر روز گشاده میشود و این را باید از آن گذراند تا بشود نوشته. حالا ببین جان کندن این نوشتن-پیشه را.

لختی فرصت بدهید، مینویسم. شاید حتی دوباره امروز.

.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

به یک دوست

اشاره: دوست عزیزی دوبار نامه فرستاده و من مترصد فرصتی بودم که جوابی بدهم. اما فرصت دست نمیدهد. این را به حرمت "سلام"ی مینویسم که بر ضمایم ایمیلش نوشته بود.


سلام عزیزِ جان. نامه اولت را که فرستادی، سر گیجید و قلب رمبید و قلم خشکید. جواب نوشتن که "سلام و سلامم و سلامتی"، دوای درد من و تو نیست که هیچ، اشتیاقی در خامه هم نمی آفریند برای سیاهکاری. وقتی دیگر میطلبید و مردی دیگر که این دومی سخت نایاب تر از آن اولی است که نیافتمش تا این حال. هنوز این حال عجب - که راه از خرابات بدر نمیبرد - در جان بود که نامه دومت رسید. پسلرزه ها مخربترند. حالا نشسته ام به پاسخی به یک دوست.

اما نوشتن پاسخت مشکل است. نمیتوانم که از حفظ بنشینم و سطر را پشت سطر بپیمایم. باید تصورت کنم که روبرویم نشسته ای و با آن نگاه پر از شور و شرم نگاهم میکنی. بعد باید جمله جمله اش را برایت بگویم و ببینم آن تغییر حالات چهره ات را و آن تکان دادنهای سر و دستت را و بیحوصلگیها و اشتیاقت را و لرزش نحیف آب در چشمانت را و آن پرسشگری و غمازی ها را. و حالا تصور کن که همه این کارها را کرده ام و تو مقابلم نشسته ای و من محو تو شده ام و آن خاطرات که گفتی و خواهم گفت ریخته است به دامانم و یارای حرف زدنم نیست. چطور جوابت را بدهم؟

اما اینجا نوشتن حسنها دارد. اولش آنکه تو را مخاطب نمیگیرم. قبلا هم با دوست عزیزی تجربه اش کردم. اینجا نوشتن راحت تر است. این بود علت تاخیرها و این هم چاره ای که دارد میشود همه چاره هایم.

اما بعد، از "خاطره" نوشتی و از "دل" یاد کردی و هنرهایش. و آن جمله پرسشی که نه استفهامی بود و نه انکاری که آیا خاطرم هست دل را؟ و من "جمله پرسشی" را پس از آن به دایره المعارفم اضافه کردم شاید بالای "جمله عربی". هنرهای دل را که میشمردیم، بخشی را از تو پنهان کردم؛ نه اینکه ندانی؛ نه. اما نخواستم آن حال را با تذکر فاصله ناپیمودنی - که میگویمت اکنون - دگرگون کنم. دل هنرهای فاعلی دارد و مفعولی. از جمله، گرفتن و شکستن را بگیر وجه فاعلی و ربوده شدن و - همان - شکستن را بگیر وجه مفعولی. اما همه اینها که شمردیم، هنرهای دل عاشق است. قربانت بروم؛ حوصله دیگر میطلبد که هنرهای دل معشوق را برشماریم؛ یا فراتر از حوصله. تجربه هایمان عاشقانه است. گفته بودمت که معشوقی سخت تر است؛ نگفته بودم؟

اما خاطره را هم هنرهاست؛ همانطور که گفتی؛ حتی اگر از بخت باژگون ما چون انفاس عیسوی کشنده شود. بیا برشماریم این هنرها را. اما اینبار بیا اول بفهمیم که این خاطره که میگوییم چند دسته هنر دارد. اینبار راه "دل" را نرویم گرچه پشیمانی دارد. خاطره برای من و تویی که یک واقعه مشترک را از سر گذرانیده ایم یک هنر دارد؛ برای من و تویی که فی الحال نمیتوانیم واقعه ای را مشترکا از سربگذرانیم هنری دیگر. و این البته تمام ماجرا نیست. خاطره را برای آنها که حضور نداشته اند، هنرهاست؛ از هم افزایی بگیر تا رشک. و باز اینها همه برای خاطراتی است که از وقایع میگذرند. آن خاطرات که مسبوق به وقایع نیستند را چه کنیم؟ آن تصنیف که بوی تو را میدهد (پاورقی)؛ آن گلایه که فرصتش هرگز پیدا نشد؛ آن راز که نمیدانم و بسیار از این دست ... و اینها تازه آنهاست که در فضای کلمات تصویر دارد. اما آن خاطره که تو هستی با تمام وجودت بدانسان که میتوانم جلو ام بنشانمت و نگاهت کنم را چه کنیم؟

حالا خودت انصاف بده چقدر وقت لازم است تا هنرهای خاطره را برایت برشمارم. آنهم در تنهایی مطلق ناشی از حضور بسیط تو. باز هم انصاف بده که از دو نامه که نوشته ای، هنوز از عهده پاسخ اولین جمله اولین نامه ات برنیامده ام. اما بر این ناتوان آسان نگیر. بنویس و بفرست.

فدایت بشوم. نقش ماندگارت همیشه همراهم است.




پاورقی: برای خواننده ای که تو نیست بگویم که این تصنیف که گفته شد، آن نیست که در حالی خوش با کس بشنوی و آن حال را بر آن نت ثبت کنی. اصلا تصنیف متعینی در کار نیست اینجا.

.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

غزل اصفهانی

اشاره: دیروز یاد این غزل اصفهانی افتادم. اینجا نوشتمش که فکر نکنم مرده ام.


تو دری مچد، دلی من دسّت
نه میشد کندت، نه میشد بسّت

روزی عاشورا، عرقی جلفای
نه میشد خوردت، نه میشد نسّت

تو گلی غمزه جلو چشمی دل
نه میشد بود کرد، نه میشد دس زد

دلی من گربس سمبل الطیبم
شنیدس بودا، آ شدس مسّت

نیمیگم اصّی نبودم عاشق
ولی عشقی تو همه را پس زد

برا من بسّس که تو آلو شی
تا به ما بلکی برسد هسّت

برا من بسّس که گزی آرتی
بخوری من شم آردی لا لثّت

کی میَی نوروز؟ دو هزارا پنج؟
یا نیمه شعبون؟ به چیس قصّت؟

آ دلی سرتق مگه باور کرد؟
نه میشد کندت نه میشد بسّت


درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق