ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

حکایت آن عارف بدنام

اشاره: برخی حکایتهاست که در علن نقل نمیکنند؛ به گمانم از آن جهت که مخاطب باید مخاطب باشد تا درک مطلب کند. این که مینویسم از آن دست حکایتهاست. تعجبی هم نیست از این غمازیها که کار جنون ما به تماشا کشیده است.


میگویند در شهری زاهدی میزیست به غایت پاکیزه خوی؛ معتمد اهل شهر. بازرگانی که برای سفر میرفت، زنش را به زاهد سپرد تا مدتی که نیست خیالش آسوده باشد. بازرگان هنوز بازنگشته بود که روزی زاهد در اندرونی چشمش به زن افتاد و شکیبایی از دست داد. بزرگی به عارفی رهنمونش شد ساکن شهری دیگر. زاهد به امید دوا عازم آن شهر شد. عارفی با آن نشانیها که گفته بودندش، در شهر نیافت. تنها شباهت، با کسی بود ساکن کوی پتیارگان. زاهد، ناامید خود را به منزل او رساند. بر در، شاهدی دید نشسته ساغری ارغوانی به دست؛ درهای خانه گشوده و اطراف خانه مملو از هرزگان. سراغ نشانیها را گرفت، مردی آمد چنان که گفته بودندش؛ مدعی که من همانم که تو به دنبالش آمده ای. زاهد، متعجب، از سرّ شاهد و شراب پرسید و جواب شنید که خمره ای سرکه در دست فرزندم دیدی. زاهد چهل سوال از علوم مختلفه پرسید تا برایش مسجل شد که این مرد همان عارف است. پس پرسید که چرا ساکن این کویی ای مرد؟ عارف لحظه ای درنگ کرد و گفت: حسنش این است که بازرگانان، زنانشان را به ساکن کوی پتیارگان نمی سپارند.


.

۱ نظر:

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق