ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

غزلی برای عاشق شدن

اشاره: فکر کنم آن تابستان کذایی را محمدجواد حیدری عزیز بهتر از همه به یاد داشته باشد. همان تابستانی که یکی یکی از مشاغلی که داشتم اخراج شدم. یادم هست که هفته ای دو روز در مدرسه کلاس داشتم و معاملتی البته و این تنها مشغله ام بود در دنیا. هر روز که میرفتم با یک غزل تازه بود و آن شوخیها؛ که بیکار شدی و شاعر. یکی از همان بعدازظهرها بود که که احسان عزیز در حوالی بهارستان، این غزل دکتر شفیعی را بصورت آواز زمزمه کرد. بعدها البته از حنجره خانم آذر پژوهش از سری برنامه های گلها هم شنیدم. غزلی است بسیار شورانگیز در وصف آن فاصله ناپیمودنی.

دارم سخنی با تو، گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز، نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بیمهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی! تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو، گفتن نتوانم

۱ نظر:

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق