ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

هجوم پرسشها

ببخش اگر جواب نامه ات را اینجا میدهم؛ به قول خودمان علی رئوس الاشهاد. نمیتوانم خصوصی برایت بفرستم. اینجا نوشتن، از بار مخاطب قراردادنت کم میکند برایم. چهارنفر دیگر که بخوانند و دو تا کامنت هم که بیاید زیر این نوشته، خیالم راحت میشود که از بار خطابت خلاص شده ام.

اما اینکه درمورد پارک و بازی کودکان نوشته بودی، وادارم میکند که اعتراف کنم من هم گاهی به آسمان نگاه کرده ام. آسمانی که ستاره ای نداشت؛ مثل همان پارک که دخترکانی ندارد که تاب بازی شمیم موهایشان را تا عمق مغزت فرو ببرد. مثل مدرسه خالی در ایام عید. مثل بهجت آباد.

بعد تصور کن پیر محنت آبادی را. یا معلم جوان دلداده را. یا خودم را و خودت را. اعتراف میکنم که یکبار حالت چشمانم را از بازتابش کم رمق شیشه دفتری که رو به حیاط خالی بود دیدم. مسحورکننده بود. نگذریم. آسمان را میگفتم؛ آسمان سیاه شب. همانکه ستاره نداشت. در یک لحظه - از آن لحظه ها که مثالش شاید بشود یک نت شکسته "ر" در سلمک شور - دیدمش در آن تاریکی. مهابتی داشت بدون آن آذینها. مهابت عریانی.

میدانی این شهر آستین خیلی جاهای خوبی دارد. جاهایی دارد که شبها میشود در تاریکی بیست دقیقه برانی و بعد در تاریکی و سکوت محض، از ماشینت پیاده شوی و آنقدر نعره بزنی که نفست بند بیاید و سرفه امانت را ببرد. مثل تفرش است؛ نزدیک آشتیان.

گسست عمیق ادبیاتمان با ادبیات عامه. معنایی که بر معنا افزوده نمیشود؛ بلکه از تراش معنای قبل، بیرون میزند. "بشر" که برایمان معنایش قدسی شده است ولو شخصیت فصل اول رمان "کلبه عموتام" باشد و این غیر از آن اومانیته است؛ گرچه نخواهیم فرقش را عیان کنیم و "فاصله" که برایمان خلا بین دو چیز نیست، که چیزی بین دو خلا است.

و این آدمها از کیرکگارد تا ویرجینیا وولف و از سعدی تا شهریار و این اسباب از اینترنت تا گرامافون و از قلم تا حنجره و این اتفاقات از مرگ تا حرمان و از افتادن پرنده تا پژمردن گل و این فصلها از پاییز تا بهار و از "از" تا "تا"؛ از جان ما چه میخواهند؟

و باز همان آوار بی پاسخی و بلاتکلیفی.


این هم نمکی که شهریار در هشتادسالگی بر زخم ما میریزد:

چه دلی که برجبینش همه داغ بی نصیبی
چه گلی که بر نگینش هم نقش بیوفایی

۲ نظر:

  1. انگار که هم می خواهی و هم نمیخواهی بگویی و خودت را و خودش را پشت ان اصطلاحات پیچیده مخفی میکنی.

    پاسخحذف
  2. پسرم پیاده برو به جای با ماشین . . آن وقت به تاریکی که رسیدی می بینی که دیگر صدایت هم در نمی اید

    پاسخحذف

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق