ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

شور در یک پرده

اشاره: انتظار ندارم این نوشته در هیچیک از دوستان جوانترم که روزی با هم معلم و شاگرد بوده ایم، حس حسد برانگیزد. هر کدامتان که خاطراتتان را مرور کنید، مشابه این لحظات را پیدا میکنید و همه تان میدانید که برایم عزیزید.



میزی را تصور میکنم در یک رستوران، آیس پک، زیرزمین کباب ترکی نشاط در ستارخان، کافه نادری یا هر جای دیگری که میشود یک میز باشد و این توصیفات که خواهم گفت. دور میز، من نشسته ام و عماد محصل افشار و امیرمحمد جذبی و علی کاظم زاده و محمد خوشینی و احمد حدادی. به نظرم من در طول میز نشسته ام، روبه رویم، سمت راست عماد نشسته و سمت چپ علی. محمد کنار من است. احمد، سمت چپ من در عرضی از میز نشسته که به من نزدیکتر است و امیرمحمد هم در آن یکی عرض میز. خلاصه کنم، از سمت راست خودم، محمد، امیرمحمد، عماد، علی و احمد.

نمیدانم چه چیز سفارش داده ایم که منتظریم برایمان بیاورند. اما تا بیاورند، شروع میکنم با عماد در مورد خواص آدمهای بالای 120 کیلو حرف زدن. البته از آن خواصی که انگار دارم یکی یکی برای افراد دور میز پیغام میفرستم. عماد را کرده ام در و دیگران را دیوار. عماد هم شروع میکند به شیرین گویی. گاهی یک چیزهایی هم میگوید که مرا نمی آزارد، اما میفهمم که بعدش از امیرمحمد خواهد پرسید که آیا مرا آزرده است یا نه. البته امیرمحمد هم عمرا جواب به درد بخوری به طفلک نخواهد داد. همینطور که من و عماد داریم حرف میزنیم و هی بیشتر شورش میکنیم، علی با آن چشمهای دل سیاهش دارد ذوق میکند و میخواهد چیزی بگوید. احمد یک کلمه را گرفته و الان دارد توی احساسش با خودش کلنجار میرود. امیرمحمد هم که ریز ریز میخندد. محمد اما، بیحوصله میشود. این حرفها برایش اصلا جذاب نیست.

احمد که توی احساسش فرو رفته است، سوژه خوبی است برای اینکه موضوع را عوض کنم. یک شعر سعدی میخوانم و به احمد نگاه میکنم. اینقدر این بشر سرشار از احساس است که از چشمانش نزدیک است سرازیر شود. عماد دارد در کله اش به این فکر میکند که چطور این بیت را تغییر دهد که هم بخنداندمان و هم به حال احمد عیانتر نزدیک باشد. محمد در یک لحظه حالش عوض میشود ولی به روی خودش نمی آورد. علی فکر میکند رفیقش تنها مانده، غیرتش میجوشد و یک تیکه ای در دفاع از احمد می اندازد. امیرمحمد هم نمیدانم دارد به عشوه های زیرلب فکر میکند یا خنده های پنهانی.

علی که تیکه می اندازد، فرصت را غنیمت میشمرم. برای دو رزمجوی پیر که سالها با هم مصاف کرده اند، مبارزه لذت بخش است. علی الخصوص که بدانی، که هر کداممان سپر خواهیم انداخت به وقتش. همینطور که بحثمان بالا میگیرد، امیرمحمد نگران میشود. عماد میخواهد مزه بریزد و موضوع را عوض کند. احمد ساکت است و گوش میدهد. محمد هم از بعد از شعر سعدی انگار اینجا نیست.

بالاخره عماد مزه اش را میریزد و گارسون هم که از راه میرسد. در یک ردوبدل نگاه بین من و علی، سپرها هوا میشود. غذا را که روی میز میچینند، اینقدر به محمد تعارف میکنم که معذب شود و قدری عصبانی. امیرمحمد هم که انگار حواسش هست که دارم چکار میکنم، توطئه هایم را خنثی میکند. از احمد غافل شدم. نمیدانم در چه حال است. تقصیر این حالت عجیب محمد شد.

شروع میکنیم در مورد غذا حرف زدن. محوریت بحث از دستم در میرود. عماد و احمد شروع میکنند به کل کل. علی هم بین دو رفیقش و در مقابل من - که یک ایکس به هر حال فرق دارم - سعی دارد، جاهای زمخت مساله را صاف و صوف کند. محمد هم سر ذوق آمده و هی به عماد تیکه می اندازد. من و امیرمحمد هم داریم به این فکر میکنیم که ما دوتا سر این میز بیشترین فاصله ممکن را از هم داریم.

رو میکنم به امیرمحمد و شروع میکنم در مورد عقاید ضاله مان حرف زدن. همینطور که هی سرش را تکان میدهد و میخندد، عماد فرصت بسیار مناسب را مغتنم میشمرد تا یک خاطره از برادرش که در مریلند - که او "مریمستان" میخواندش - تعریف کند و دو سه تا بگذارد رویش و ربطش بدهد به عقاید ضاله ما و داستان انبیاء. علی دارد از صمیم قلب برای هدایت ما سه نفر دعا میکند. احمد به نظرم شاکی است از این حرفها و محمد دارد آرام غذایش را میخورد و احتمالا به لیست یک نفری اش فکر میکند.

غذا که تمام میشود و زمزمه خداحافظی میخواهد بلند شود، وقتش است که از اطلاعاتی که از محمد دارم، سوء استفاده کنم. میدانم که محمد شعر میسازد. ازش میخواهم که برایمان بخواند. میخواند و عجیب حظ میکنم از آن وزنهای شکسته و قوافی خراب که نشان میدهد حالش چطور بوده وقت ساختن. احمد که به وجد آمده، شعری از سعدی به گمانم میخواند. علی هم یک بیت از یک شاعر گمنام که ممکن است از بچه های مسجد محله شان بوده باشد میخواند که بنیادمان را میکند. امیرمحمد یک چیز عربی خفنی که تازه در کوچه لبنانیهای مسجد مروی یاد گرفته برایمان میگوید. و اما عماد. و اما عماد که هیچ نگفتنش چیزی از پیچیدگی حالی که در ما ایجاد میکند، کم نمیکند. دست آخر هم میخواهند من چیزی بگویم. مکثی میکنم و میگویم: من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست/ بر من چو عمر میگذرد، پیر از آن شدم.

و میرود تا سالها بعد که دوباره میزی پیدا کنیم.

۵ نظر:

  1. هو الحق
    و انا الاحمق!!
    همین هفته پیش بود.. دقیقاً هفته پیش که یک دانش آموز دبیرستانی درست از اولین سری شاگردان گمراه خودم ...
    باهم رفته بودیم نشاط...اما اینبار در سالن اصلی و مجلل طبقه دوم...
    و آنجا سخت بود از شما نگفتن و به شما گریه نکردن...
    هنوز این بیت باقیمانده از شعر دریچه در اینباکس ان گوشی سالخورده خاک میخورد و خون به جگر میکند...
    عمر آیینه بهشت اما آه....همچون شب و روز تیر و دی کوتاه!!
    شعر سعدی که خودم خواندم و علی کمی چشم تر کرد را یادم هست، شما هم یادتان هست؟

    پاسخحذف
  2. اي سرو ناز حسن كه خوش ميروي به ناز
    عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز

    پاسخحذف
  3. سلام
    مطلبتان عجیب زنده بود....
    آدمهای متن تان را زیاد می بینم
    اما از من خیلی دورند
    به غیر از محمد که الان دیگر با مجردها نمی چرخد
    دلم عجیب گرفته است
    برای روزگاری که با هرکدام از این آرم ها بودم
    بدی علم و صنعت این است از همه دور می شوی
    حتی شاید از خودت.
    علم و صنعت و بعد مسافت باعث شد رفقا را کمتر ببینم و هر وقت می بینمشان بیشتر به حال و احوال بگذرد تا حرف....
    دلم برای میزهای روزگاری نه چندان دور تنگ شده است
    حتی اگر در میز خاطره شما نباشم....

    پاسخحذف
  4. ما که از اول شمشیری نداشتیم که باهاش بجنگیم یا بندازیمش ولی . . .
    این شور در یک پرده نبود. اصلا در هیچ پرده ای نبود.
    کاملا بی پرده بود. به قول شاعر :
    این چنین پرده بینداخته ای یعنی چه . . .
    خلاصه مواظب خودتون باشین چون :
    آن یار کزو بود سر دار بلند
    جرمش این بود که اسرار هویدا می گفت
    التماس دعا بفرماییم؟
    التماس دعا

    پاسخحذف
  5. این پستتان حالم تغییر داد، در این کوران کارهای عجله ای، مدتی من رو جدا کرد از محیط اطرافم.
    ممنون

    پاسخحذف

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق