ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

اسطوره ساعتی


می آمد سر کلاس. آرام و مهربان. گچ میریختیم توی فنکوئل که وقتی می آید بگوییم گرممان است و برود فنکوئل را روشن کند و تمام لباسش گچی بشود. بس که آرام و مهربان بود. تازه این پفکهای پنج تومانی آمده بود. وسط کلاسش زیرمیز پول جمع کنیم و یکی برود از بوفه یک گونی پفک بخرد و بیاید که زیر میز خش خش کنیم و بخوریم. بس که آرام و مهربان بود. آخر کلاسها همیشه تمرین فونوتیک بود: "دِ دِ دِسک". میگفت و تکرار میکردیم. تکرار که نمیکردیم. یکی در میان عوضی میگفتیم که ریتم را بچرخانیم طرف ریتم دیگری. بس که آرام و مهربان بود.

فعال و سرزنده بود. آن وقتها که نه فتوشاپی بود و نه حتی پینت ویندوز، عکسهایش را میبرید و کنار برج ایفل و پیزا مونتاژ میکرد. حتی یکبار برایم توضیح داد که چطور اینکار را میکرد. بس که فعال و سرزنده بود. فارغ التحصیل که شدیم، یکبار آلبومهایش را برایم آورد و خاطرات سالها زندگی اش را با هم مرور کردیم. حسرت نمیخورد. بس که فعال و سرزنده بود. از مدرسه کلیمیان و تدریس زبان تا داستان عشقی که اول و آخر بود ظاهرا برایش. تا کوهنوردی، تا نگهداری مادر و مدرسه علامه حلی. همه را با یک انرژی تعریف میکرد. بس که فعال و سرزنده بود. پای برگه های دیکته مهر صدآفرین و هزارآفرین میزد. بس که فعال و سرزنده بود. بازیش با کلمات برای یاد دادن اهمیت استرس را چه کسی از یاد میبرد؟ انبارداری ...

همیشه در مدرسه انگلیسی حرف میزد. ما که صبحها میرفتیم ببینیم که کدام معلم نیامده که مدرسه را بپیچانیم و برویم کتابخانه آی پی ام، صدایش از ته دفتر میخکوبمان میکرد که "آل تیچرز آر پرزنت." نپرسیده میدانستمان. یادم هست که یکروز بعد از مدرسه هم مسیر شدیم. هم مسیری با یک الف بچه اول دبیرستان هم مکافاتی است. در مورد هنر حرف زدیم. من فارسی میگفتم و او انگلیسی جواب میداد. تا اینکه رسید به شعر حافظ. اول بار بود که فارسی حرف زدنش را شنیدم. برای کسی که تقریبا تمام روز انگلیسی حرف میزد، آن لهجه عجیب به نظرم رسید.


زلزله بم که شد. رسم انگلیسی حرف زدنش را شکست. برای جمع کردن کمک برای مردم بم، یک سخنرانی فارسی گذاشت. در مورد تفاوت "لوک" و "سی"، تفاوت "هیر" و "لیسن" حرف زد و چه عمیق بود حرفهایش.

آخرین بار که رفتم مدرسه برای خداحافظی پیش از آمدن به امریکا، گفتم استاد میرم امریکا زبانم خوب میشه میام باهاتون انگلیسی حرف میزنم. لبخند زد و گفت ولی من باهات فارسی حرف میزنم و من خندیدم. مثل بچه هایی که نمیدانند دنیا دوراهی دارد، دوری دارد، جدایی دارد، مرگ دارد. (بیلمزدیم دون گله ر وار، دونوم وار/ ایتگین لیخ وار، آیرلیخ وار، ئولوم وار). و حالا استاد! خبرمان میرسد که دیگر فارسی هم با ما حرف نخواهی زد. شاید خداوند گلایه هایت را شنید. همان گلایه ها که از تغییر اوضاع و بچه ها داشتی. روحت شاد. دلمان شکست.

رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل

۷ نظر:

  1. گریه من یکی که در اومد استاد )): روحشون شاد

    سهیل ع.

    پاسخحذف
  2. حقا که خونگرم و مهربان بود معلممان. خداوند بیامرزادش

    پاسخحذف
  3. دلم را آتش زدی

    علی

    پاسخحذف
  4. ساعتی با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
    خانه ات آباد کاین ویرانه بوی گل گرفت

    لعل گلرنگ تو را تا ساغر ومی بوسه زد
    ساقی اندیشه ام پیمانه بوی گل گرفت

    احسان

    پاسخحذف
  5. نمی شناسمش ولی غبطه می خورم. به کسی که آنچنان زیست که با مرگش یکی آهنگ می سازد، یکی مرثیه می سراید و یکی کلماتش را با حسرت می شمارد. کسی که مرگش دنیای حقیقی و مجازی دوستانم را پر از عطر خاطره می کند...

    روحش شاد

    پاسخحذف
  6. چقدر نازنین بود این مرد!
    بعضی از این هایی که گفتی رو ما هم تجربه کرده بودیم.
    خدا قرین رحمتش بکنه.

    پاسخحذف
  7. جیگرم رو سوزندی.
    حالا می فهمم که چرا اسم دفتر معلم ها رو تالار استاد ساعتی گذاشتند.
    مشاورامون (هم دوره ای های شما) هم ازنازنینی های این مرد گفته اند.
    برای شادی روحش صلوات

    پاسخحذف

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق