ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

سفری به سان دیگو

اشاره: دو روز قبل، برای کنفرانسی به سان دیگو در کالیفرنیا آمدم. رضا را - که حالا پزشک حاذقی است - بعد از ده سال در سان دیگو پیدا کردم. حسین و سیدجواد عزیز هم که از قبل اینجا بودند. محمد هم که راهی لوس آنجلس بود، راهش را کج کرد تا شبی را با هم باشیم؛ آن هم شب اربعین. این شرحی است از احوال این سفر، پیش از ترک سان دیگو.


بعضی دردها هستند که قابل توضیح دادن نیستند. تا اینجای قضیه بدیهی است. اصلا بگذار کلمه را عوض کنم. اینقدر از کلمه "درد" کار کشیده ایم که بیچاره از معنا تهی شده است. اصلا از اول مینویسم.

وقتی دوستی را ده سال ندیده ای و آن دیگری را شش سال و آن یکی را یکسال، حتی تصورش را هم نمیکنی که اولا دلتنگی ات به اندازه همان دوستی است که یکروز ندیده ای اش و ثانیا ادامه حرف از همان ده، شش یا یکسال قبل است؛ چنان که از دیروز. انگار این زمان طولانی، آن چیزها که آن شخص را برای تو ممتاز میکند را نمیتواند عوض کند. از سوی دیگرش، یکروز جدایی با ده سال جدایی فرقی نمیکند چون زمان آن چیزها که شالوده تو را میسازد، نمیتواند عوض کند. اگر دوست، دوست باشد.

وقتی مینشینی و با کسی راز دل را به زبانی که شرح آن نتوان در نگاهت زمزمه میکنی و او پاسخت را عمیقتر و رساتر میدهد، خیالت راحت میشود که نیازی نداری که جان بکنی و این حال پریشان را به قالب کلمات بریزی. نمیدانم میدانی یا نه، اما بگذار این یکبار را برای تو توضیح بدهم. وقتی میخواهی چیزی را در قالب بریزی، باید اول ذوبش کنی لابد. پس حال پریشانی میطلبد به قول شاعر، از زلفش پریشان تر. اما بعد ذوب شده را در قالب میریزی؛ تا اینجا هم مشکلی نیست. بعد باید صبر کنی تا سرد شود و از قالب بیرون بیاوری اش. گفتم صبر؟ ...

شب میشود و بعد از هزاران سال تو با دوستانی، شبی خلوتی داری؛ به یاد آن خلوتها. به یاد همه آن یادها که نمیخواهم کلام را معطر کنند در این حال. حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و قسم میخورم که دیشب "و ان یکاد" خواندم. و چرا نخوانم؟ هزاران فرسخ از خانه ام دورم کرده است و دیشب به میهمانی ام فرا خواند. منتها گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست. اینجای قامتمان بی اندام است.

با داستایوفسکی رفیق شدم. حرفهای مرا میزد. از او بیشتر خواهم نوشت. از کلنجارهایش، بالا و پایینهایش و ناپیوستگیهای نوشتاری و گفتاری اش. اما نه! حواسم پرت نمیشود؛ حتی با حرف زدن از داستایوفسکی. چه کنم؟ مرا عاشقی شیدا، فارغ از دنیا، تو کردی، تو کردی. یاد آن بیت افتادم که تصحیحش کردیم اینچنین:

گفتی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم بدهی کامم و جانم نستانی

جانم نستاندی ... این بد روزگار است.

.

۲ نظر:

  1. ترسم بدهي كامم و جانم نستاني...
    ترسم بدهي كامم و جانم نستاني...
    ترسم بدهي كامم و جانم نستاني...
    جانم نستاني...جانم نستاني

    پاسخحذف

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق