ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

شبانه‏ گی ها

اشاره: شبها حالم دیگرگون میشود. هر چه به صبح نزدیکتر میشوم، خراب و خرابتر میشود. سعی کرده ام به این محتوا فکر کنم. ممکن است چندبار این مطلب را بنویسم.

روز که دارد تمام میشود، این قلب صاحبمرده شروع میکند به زندگی. بدون توجه به کندشدن ضرباهنگ شهر یا تندشدن فرکانس ستاره ها، به کار خودش مشغول است. به قول مرحوم هایده: شب که از راه میرسه، غربت هم باهاش میاد. و به گمانم از بس تحمل این غربت برای آدمیان سخت است که شب را میخوابند. کیست که نداند خواب - به قول آن یار موافق - "خودکشی موقت" است؟

حالا تصور کن که دوباره حالاتی را که چند سال ازشان فرار کرده ای، دوباره داری تجربه میکنی و در این دیگ جوشان برداشته شده است. حواست پرت است؛ نگاهت خسته است؛ دلت ملتهب است و روحت آبستن. اما ناکامیهای گذشته ترسانده ات. دلت میخواهد جلو اش را بگیری. تجربه اش را داری. میدانی که چطور بر وجودت چنگ میزند. تصویر آن گیاه - که عشقه میخوانندش - بر دور آن درخت خشک - که شیره اش را گیاه مکیده - در نظرت میرقصد. تصمیمت بین دوباره سوختن و دوباره ساختن است. حالا تو جوابم بده: روز کم است که شب هم؟

مستوری میکشدمان. اینست شاید راز این شب. حتی این اشک هم حجاب میشود. به قول شهریار: نور از پس اشک لرزشی داشت. بر ما بار نکن آنچه طاقتش را نداریم. بر ما مسلط نکن آنکه رحممان نمیکند. ای دوست! صدایت زدن را دوست دارم.

البته حق است که جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال، شب فراق نخوابیم لاجرم ز خیال؛ اما اقلا تو بدان که زان شبی که وعده کردی روز وصل، روز و شب را میشمارم روز و شب.

بزرگوار رفیقا! بر این جان خسته رحمی کن.

.

۲ نظر:

  1. خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
    بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

    پاسخحذف
  2. حوای عشق ، آدم ما بی گناه بود
    لبهای دلفریب شما طعم سیب داشت
    دستهایت بوی سیب می دهد علیج. اما این بار نه نارس که سیب سرخ.

    پاسخحذف

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق