ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

از گفتن تا شنیدن

اشاره: زمانی، در یک روز تابستانی، به استقبال از غزلی از شهریار با مطلع "پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند/ بلبل طبعم هوای نغمه خوانی میکند"، شعری ساختم که یک بیتش نظر سلطان را گرفت: خواهش دل را نباشد قاصدی سوی زبان/ سینه میسوزد ولی پادرمیانی میکند. هنوز هم چو بید بر سر این ایمان میلرزم.

غیر از آنکه فرمود: "تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت/ من مست چنانم که شنفتن نتوانم" و غیر از آنکه فرمود: "اسطقس فوق اسطقسات"، دیگر گفتنی هست که شنیدنش در کار نیست. و این گفتن نمیدانم چه شد که شد راه گفتنم.

فاش میگویمت اما این بار. نه اینکه تو زبان سرّ نمیدانی؛ به یقین میدانی چرا فالش مینویسم. وقتی مینویسند: کل من علیها فان، تو هم دلت مثل من میگیرد. من و تو را اینطور بزرگ نکرده اند. نه اینکه از فنا ترسمان باشد؛ که غایتمان است. دلمان میگیرد که چرا لا اله مینویسند و الا الله ش فراموش است. باز نه از آن جهت که فناناپذیری پروردگار را نادیده گرفته اند؛ که این بدیهی مستغنی از بیان است. دلمان میگیرد که نمینویسند: و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام.

تازه که نوشتند. به گمانت توجه میکنند که فرقش با "و یبقی وجه ربک ذی الجلال و الاکرام" چیست؟ میفهمند که "ذوالجلال و الاکرام" صفت "وجه" است نه صفت "رب"؟ میدانند که "وجه رب" غیر از "رب" است و همچنان به طرز نابدیهی و غافلگیرکننده ای در صفت "بقاء" با رب شریک است؟

به گمانم اگر بپرسند که چرا آدمیان عکس چهره عزیزانشان را نگه میدارند، در آن کلاسی که بارها در موردش حرف زده ایم، پاسخ همین آیه است. گرچه که به حق فرموده باشد:

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهیم
این هم از آب و آینه، خواهش ماه کردنست



.

۲ نظر:

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق