ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

متن سفارشی

اشاره: کرده ام توبه به دست صنمی باده فروش/ که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی. یا؛ حکایت ما دیگر است؛ اگر حوصلتی داری، بنشین و بنیوش.

پشت این میز مطالعه که مینشینم، معمولا به این فکر میکنم که روابط انسانی یکی از جذاب ترین پدیده های این عالم برای مطالعه است. البته از روابط انسانی، ذهنت نرود طرف رابطه دختر و پسر یا از آن طرف رابطه مادر و فرزند، ها! و برمیگردد و به عکس مادرش روی دیوار نگاه میکند. البته من ماهها بعد میفهمم که این عکس مادرش است. این رابطه انسانی که میگویم، آن نیست؛ گرچه آنها را هم اجبارا شامل میشود. انگار که آدمیان چنان از نگاه من و تو متنفرند که این گلدانهای زیبا را روی میزهایشان قرار میدهند که بالاجبار متحمل نگاههایمان شوند. دستم که به گلدان میرسد، جای زخم نگاهها را حس میکند. حتی اینجا مجموعه همه رابطه های دوطرفه و یکطرفه بین انسانها هم - در هر پتانسیلی که دوست داری تعریف کنی - یک زیرمجموعه کوچک تلقی میشود. بلند میشود و سیگار برگ به نظرم کوبایی اش را روشن میکند و فضای اتاق را به دود میکشد. رابطه انسان با اشیاءش - حتی آن اشیاءی که خدا میخواندشان - را هم در همان مجموعه قبلی بگذار تا بپوسد. آشغالها را نبرده ام و نگرانم خانه بو گرفته باشد. اما اینجا دارم به حرفهایش گوش میدهم. رابطه انسان با حالاتش که البته کاردینالی بالاتر از مجموعه قبلی دارد را هم لحظه ای کنار همان چهارپایه، کنار یخچال بگذار و بیا اینجا ...

آمده ام اینجا کنار ساحل اقیانوس اطلس نشسته ام روی این شنهای سفید. سواحل فلوریدا واقعا زیباست. آن پیراهن را که داده بودی، چنان معمولی میان باقی لباسها گذاشته بودمش، که همسفران نفهمیدند. حتی وقتی پوشیدمش. از ساحل دایتونا تا سواحل پالم غربی و نهایتا ساحل میامی را از کنار اقیانوس رانده ایم. ویزایمان اجازه میداد شاید تا کوبا هم میرفتیم؛ علی الخصوص بعد از آن سه ساعت رانندگی روی آب تا جزیره کیوست. میدانی؟ پوشیده نگه داشتن راز از خدا سخت است. باید دلت هم نفهمد، چون او در دل است - و هیچ دلی نیست بی ملال. راستی خانه ارنست همینگوی هم رفتیم. پیرمرد کنار دریایش عظمتی داشت. حتی از آنتونی کویین هم جذابتر. نمیدانم چرا همه جزیره را به غروبش میشناختند. البته بعد دانستم. جزیره هایی که میشناسم همه را بعد از غروب آب میگیرد. مدّ حضورت عجیب گیراست. از چرت افکارم میپراندم: این نسیم خنک از انگلیس می آید تا اینجا. سرتاپایش خیس شده. ستاره دریایی هم گرفته. نمیدانستم بیرون از کارتونها هم دریا به آسمان حسودیش میشود. باز نگاهم به گوشه آستین کوتاه این پیراهن می افتد. همانجاش که پاره کردی به نشان. آه! آن موج را ببین. زمان از مهابتش لرزید.

صندلی کهنه لهستانی از مهابت موج صدایش نیست که میلرزد. این رعشه لامصب چند سالی است به جانم افتاده و نگاه بیفروغش به شکوفه های زردآلو می افتد. با این بندهایی که بسته اندش به صندلی، محال است که هیچ حس غریبی بتواند از درون سینه اش فرار کند. آن سه تار کنار تخت را هم نمیدهند بزند؛ میگویند ممکن است خودش را دار بزند با سیمهایش. احمق ها فرق سیم سه تار را با طناب دار نمیدانند. هر چه التماسشان میکنم نمیگذارند دست بزنم. وقتی مرا در چارچوب در دید، فقط به سه تار اشاره کرد. درآمد دشتی را که زدم، از خوشحالی، دستانش از رعشه ایستادند. پسر! تا قرچه بروی، قلب هم احترام دست را میگذارد. در اوج هستیم هر دو که ناگهان روح میگرید و اشکهایش بر انسان اندوهگین میچکد. قرچه اش میماند برای روز قیامت.

۴ نظر:

  1. برادر امروز بر سکوی آجری خانه می نشینم
    همانجا که از آن خالی بی انتهایی ساخته ای
    و یادم می آید که همیشه در چنین ساعتی با هم بازی می کردیم
    و مامان دستی به سرمان می کشید
    حالا من مثل قبل قایم می شوم از نصیحت های شبانه
    و حتم دارم که فراری ام می دهی
    از اتاق نشیمن از راهرو از درگاه
    بعد هم تو قایم می شوی و من فراری ات می دهم
    یادم می آید از بس می خندیدیم به اشک می افتادیم
    تو شبی از شب ها نزدیک سپیده دم رفتی و قایم شدی ولی به جای خنده هایت این بار غمگین بودی
    وآن شب مرده از گشتن و نیافتن ات به دل دل افتاد
    حالا سایه ی هولی بر جانم می افتد
    گوش کن برادر دیر نکنی ها
    زود بیا بیرون خب؟ مامان دلواپس می شود

    پاسخحذف
  2. علی این چی بود نوشتی لعنتی. چزوندمون!

    پاسخحذف
  3. سلام
    مدتیه که وبتونو می خونم ، فوق العاده می نویسین!!
    دوست دارم یه روزی بشه که بتونم به قشنگیه نوشته های شما بنویسم، اگرچه تو نوشتن خیلی بی استعدادم
    واستون آرزوی موفقیت دارم

    پاسخحذف

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق