ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

به یک دوست

اشاره: دوست عزیزی دوبار نامه فرستاده و من مترصد فرصتی بودم که جوابی بدهم. اما فرصت دست نمیدهد. این را به حرمت "سلام"ی مینویسم که بر ضمایم ایمیلش نوشته بود.


سلام عزیزِ جان. نامه اولت را که فرستادی، سر گیجید و قلب رمبید و قلم خشکید. جواب نوشتن که "سلام و سلامم و سلامتی"، دوای درد من و تو نیست که هیچ، اشتیاقی در خامه هم نمی آفریند برای سیاهکاری. وقتی دیگر میطلبید و مردی دیگر که این دومی سخت نایاب تر از آن اولی است که نیافتمش تا این حال. هنوز این حال عجب - که راه از خرابات بدر نمیبرد - در جان بود که نامه دومت رسید. پسلرزه ها مخربترند. حالا نشسته ام به پاسخی به یک دوست.

اما نوشتن پاسخت مشکل است. نمیتوانم که از حفظ بنشینم و سطر را پشت سطر بپیمایم. باید تصورت کنم که روبرویم نشسته ای و با آن نگاه پر از شور و شرم نگاهم میکنی. بعد باید جمله جمله اش را برایت بگویم و ببینم آن تغییر حالات چهره ات را و آن تکان دادنهای سر و دستت را و بیحوصلگیها و اشتیاقت را و لرزش نحیف آب در چشمانت را و آن پرسشگری و غمازی ها را. و حالا تصور کن که همه این کارها را کرده ام و تو مقابلم نشسته ای و من محو تو شده ام و آن خاطرات که گفتی و خواهم گفت ریخته است به دامانم و یارای حرف زدنم نیست. چطور جوابت را بدهم؟

اما اینجا نوشتن حسنها دارد. اولش آنکه تو را مخاطب نمیگیرم. قبلا هم با دوست عزیزی تجربه اش کردم. اینجا نوشتن راحت تر است. این بود علت تاخیرها و این هم چاره ای که دارد میشود همه چاره هایم.

اما بعد، از "خاطره" نوشتی و از "دل" یاد کردی و هنرهایش. و آن جمله پرسشی که نه استفهامی بود و نه انکاری که آیا خاطرم هست دل را؟ و من "جمله پرسشی" را پس از آن به دایره المعارفم اضافه کردم شاید بالای "جمله عربی". هنرهای دل را که میشمردیم، بخشی را از تو پنهان کردم؛ نه اینکه ندانی؛ نه. اما نخواستم آن حال را با تذکر فاصله ناپیمودنی - که میگویمت اکنون - دگرگون کنم. دل هنرهای فاعلی دارد و مفعولی. از جمله، گرفتن و شکستن را بگیر وجه فاعلی و ربوده شدن و - همان - شکستن را بگیر وجه مفعولی. اما همه اینها که شمردیم، هنرهای دل عاشق است. قربانت بروم؛ حوصله دیگر میطلبد که هنرهای دل معشوق را برشماریم؛ یا فراتر از حوصله. تجربه هایمان عاشقانه است. گفته بودمت که معشوقی سخت تر است؛ نگفته بودم؟

اما خاطره را هم هنرهاست؛ همانطور که گفتی؛ حتی اگر از بخت باژگون ما چون انفاس عیسوی کشنده شود. بیا برشماریم این هنرها را. اما اینبار بیا اول بفهمیم که این خاطره که میگوییم چند دسته هنر دارد. اینبار راه "دل" را نرویم گرچه پشیمانی دارد. خاطره برای من و تویی که یک واقعه مشترک را از سر گذرانیده ایم یک هنر دارد؛ برای من و تویی که فی الحال نمیتوانیم واقعه ای را مشترکا از سربگذرانیم هنری دیگر. و این البته تمام ماجرا نیست. خاطره را برای آنها که حضور نداشته اند، هنرهاست؛ از هم افزایی بگیر تا رشک. و باز اینها همه برای خاطراتی است که از وقایع میگذرند. آن خاطرات که مسبوق به وقایع نیستند را چه کنیم؟ آن تصنیف که بوی تو را میدهد (پاورقی)؛ آن گلایه که فرصتش هرگز پیدا نشد؛ آن راز که نمیدانم و بسیار از این دست ... و اینها تازه آنهاست که در فضای کلمات تصویر دارد. اما آن خاطره که تو هستی با تمام وجودت بدانسان که میتوانم جلو ام بنشانمت و نگاهت کنم را چه کنیم؟

حالا خودت انصاف بده چقدر وقت لازم است تا هنرهای خاطره را برایت برشمارم. آنهم در تنهایی مطلق ناشی از حضور بسیط تو. باز هم انصاف بده که از دو نامه که نوشته ای، هنوز از عهده پاسخ اولین جمله اولین نامه ات برنیامده ام. اما بر این ناتوان آسان نگیر. بنویس و بفرست.

فدایت بشوم. نقش ماندگارت همیشه همراهم است.




پاورقی: برای خواننده ای که تو نیست بگویم که این تصنیف که گفته شد، آن نیست که در حالی خوش با کس بشنوی و آن حال را بر آن نت ثبت کنی. اصلا تصنیف متعینی در کار نیست اینجا.

.

۱ نظر:

  1. هو الحق
    سلام.
    آقا نیستید؟ نگران می شویم از به روز نشدن این انکارنامه!!
    چندی پیش با تعدادی دانش آموز دبیرستانی سری به نشاط زدیم!! طبقه بالا را درست کرده!! یک سالن شیک که عکسش را گرفتم و برایتان می فرستم.
    بی شما و آن مجالش وعظ و لغز و شعر، صفا نداشت.
    یا علی...

    پاسخحذف

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق