ابلها مردا من عدوی تو نیستم؛ من انکار تو ام

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

قبض و بسط عملیک روح

اشاره: این متن برای فرد خاصی نوشته شده است؛ با مضمون و ادبیات خاص خودش. در کمال احترام به مرحوم بیهقی، شاید به یکبار خواندن هم نیرزد.



به قول بزرگواری، در زندگی لحظاتی هستند که زیسته میشوند. طبق این تعریف، آن لحظه را هرگز درک نمیکنی. میگذرد و ته نشین میشود. و بعد کسی -که اصلا نخواهی فهمید چرا - از راه میرسد و مرداب روحت را هم میزند. پس از دیواره های روحت چیزهایی کنده میشود و زیر دندانت گیر میکند. حیران این طعم میشوی. و از سر استیصال، این حیرانی را لابه لای لخته های خاطراتت جستجو میکنی. دیوانه میشوی و به خودت میپیچی. تا به خودت بیایی و بفهمی چه شده، روحت درگیر شده است.

هزار راه غیرممکن را که گذراندی و نرسیدی، به ذهنت میزند که دوباره آن کس را دریابی. پیدایش نمیکنی. مینشینی بر سر همان راه که شاید دوباره ... داری خراب میشوی. خاکیان را همه شکل او میبینی و هر بار شوقی در تو بر پا میشود تا اینکه بفهمی - که اصلا نخواهی فهمید چرا -، این هم او نیست. ناگهان تر از قبل پیدایش میشود و تو به دنبال شفای خودت هستی. اما او را حتی قصد گذر از مرداب تو نیست؛ چه رسد به این تلاطم مخدوش.

و تو خرابتر از حالت میشوی - که اصلا نخواهی فهمید چرا -. و باز میگذرد تا ته نشین شود ... در مهابت این حادثه، لحظه ای را زیسته ای.

همان لحظه ای که نگفتم را میگویم، رفیق جانم!
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درباره من

عکس من
هنوز دانشجوی دکتری مهندسی برق